#او_مرا_کشت_پارت_144


«مرض معلوم نیست که به چی می‌خنده»

- فکر کردم مثل سیندرلا قراره تغییر کنید که اون‌جوری ازم جدا شدید.

- آره؛ ولی فکر کنم وقتم رو تمدید کردن.

یکی از مستخدم‌ها به سمتمون اومد.

- ببخشید آقا رایان؟

- بله؟

-امیر آقا کارتون دارن.

چیکارش داشت، حتما به اون هم می‌خواست بگه که از من دور باشه.

- باشه الان میام.

- من می‌رم ببینم چیکارم دارن. فقط نیام ببینم غیب شدید!

- بهتون قول نمی‌دم.

- ولی من می‌سپرم که نذارن برید.

- دارید زندانیم می‌کنید؟

- بعضی وقت‌ها برای آهوهای گریز پا لازمه.

بعد هم از اون‌جا رفت.

از جام بلند شدم، باید می‌دیم که اون یارو کیه.

به طرف آریا رفتم.

نیما هنوز داشت نگاهم می‌کرد؛ ولی نزدیک نمی‌اومد.

فکر کنم انقدر خورده بود که زیرش کبریت روشن می‌کردی منفجر می‌شد.

چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود.

من هم سرم سنگین شده بود، یکم تعادلم رو از دست داده بودم.

کمی از پشت به آریا نزدیک شدم.

داشت با یه مرد قد کوتاه صحبت می‌کرد.

اون مرد ریش پروفسوری داشت و موهای وسط سرش ریخته بود.

romangram.com | @romangram_com