#او_مرا_کشت_پارت_143
- چیزی شده؟
نمیتونستم حرف بزنم، جوابش رو ندادم.
- حرفی زدم که ناراحت شدی؟
- نه من باید برم.
- این جوری برید درست نیست، لااقل بگید چی شده!
- چیزی نیست.
- صبر کنید پدر ناراحت میشن. حداقل صبر کنید تا حالتون بهتر بشه، رنگتون پریده.
- نه خوبم.
- آخه یه دفعه چی شد؟
- یه دفعه سرم گیج رفت.
- میخوایید بریم دکتر؟
- نه ممنون خودم میرم.
- آخه این وقت شب تنها!
- من به تنهایی عادت دارم.
- ولی نمیتونم بذارم با این حالتون برید.
رایان ول کن نبود، نمیدونستم که چه بهانهای بیارم.
از دور آریا رو دیدم که با یه مرد درحال حرف زدن بود؛ ولی صورتش رو نمیدیدم، مشکوک به نظر میرسیدن.
«الان وقت رفتن نیست باید ببینم اون مرده کیه. به درک که رایان ازم خوشش اومده، نباید بهش اهمیت بدم. باید رو کارم تمرکز کنم، نباید به حرفهای گذشته فکر کنم»
یه لیوان روی میز بود، اون رو برداشتم و سر کشیدم.
- اه چقدر تلخ بود.
لبخندی زد و گفت:
- ولی جنسش خوبه.
نگاهش کردم.
هنوز داشت لبخند میزد.
romangram.com | @romangram_com