#او_مرا_کشت_پارت_141
دستش رو به سمتم دراز کرد.
دستهام میلرزید؛ ولی باید به این بازی ادامه میدادم، الان وقت شکست نبود.
دستم رو به طرفش بردم.
من رو به طرف وسط سالن برد.
شروع به رقصیدن کردیم.
حس بدی بود؛ ولی نمیخواستم کم بیارم.
داشتم به اطراف نگاه میکردم.
دیدمش که لیوان دیگهای رو سر کشید، عصبی به نظر میرسید.
چشمش رو من و رایان بود. همون موقع راحیل دستش رو گرفت و به سمت وسط سالن اومدن و شروع به رقـــص کردن.
چشم ازمون برنمیداشت.
سرم رو به یه طرف دیگه برگردوندم.
رایان سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- انگار بعضیها خیلی عصبی به نظر میرسن!
رنگم پرید، یعنی اون هم فهمیده بود؟
- منظورتون چیه؟
- نیما رو میگم.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم، نیما با صورتی که از عصبانیت قرمز بود نگاهمون میکرد.
خیالم راحت شد.
- برام مهم نیست.
- برام جالبه که به آدمی مثل نیما اهمیت نمیدید.
- بهتون گفته بودم که معیارم برای انتخاب چیه!
- من می تونم تو معیارهاتون باشم؟
با تعجب نگاهش کردم.
- چشمهاتون واقعا آدم رو جذب میکنه.
romangram.com | @romangram_com