#او_مرا_کشت_پارت_136


هر چند به خاطر ماموریت مجبور بودم بیام؛ ولی باید طاقت می‌آوردم، من ضعیف نبودم.

گرمم شده بود، به طرف دستشویی رفتم که صورتم رو آب بزنم.

رفتم تو دستشویی، سرگیجه داشتم.

یکم آب به صورتم زدم طوری که صورتم خراب نشه. رژم رو از کیفم در آوردم و رژ لبم رو پر رنگ‌ترش کردم.

چشم‌هام مردمکش گشاد شده بود.

معلوم نبود چه کوفتی خورده بودم.

از دستشویی اومدم بیرون.

نیما: سلام.

با تعجب نگاش کردم.

- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟

- یه لحظه وایسا می‌خوام باهات حرف بزنم.

- برو گمشو. هنوز یادم نرفته می‌خواستی چه غلطی بکنی.

- شراره خواهش می‌کنم، من دوستت دارم!

- خفه شو تو چه می‌دونی دوست داشتن چیه، افکار کثیفت رو با دوست داشتن اشتباه گرفتی.

اومد نزدیکم و بازوم رو گرفت.

- چرا نمی‌فهمی من می‌خوامت؟ هر چقدر ازم دوری کنی باز بیشتر می‌خوامت. تو این مدت که نمی‌تونستم ببینمت داشتم دیوونه می‌شدم!

- ولم کن روانی.

- تو این مجلس دست رو هر کس بذارم بهم نه نمی‌گه؛ ولی من تو رو می‌خوام.

- برو گمشو، برو پیش همونا. من ازت متنفرم!

- ولی مجبورت می‌کنم که مال من بشی. تو هنوز من رو نشناختی!

- مشکلی پیش اومده؟

نیما بازوم رو ول کرد و ازم فاصله گرفت.

- نه چیزی نیست.

هول شده بود، از امیر ترسیده بود.

romangram.com | @romangram_com