#او_مرا_کشت_پارت_135
- راحت باشید. من مشکلی ندارم.
اونها رفتن وسط سالن.
پسرهی احمق فکر کرده الان حسودیم میشه.
حواسم به اتاقی بود که اونها توش داشتن عکس میگرفتن.
- سلام شراره جون خوش اومدی.
با صدای نازی از اتاق چشم برداشتم.
با دیدنش نزدیک بود بزنم زیر خنده.
با اون لباس نقرهایش مثل افراد توی سیرک شده بود، از دور میتونستی برقش رو ببینی.
- سلام نازی جون.
- چرا تنهایی؟ بیا بریم وسط.
«آره تو بری وسط دیگه به رقـــص نور احتیاج نیست»
- نه تازه اومدم، راحتم.
- باشه هرجور دوست داری.
رایان از دور داشت نگاهم میکرد.
روم رو چرخوندم و از چیزی که دیدم قلبم یه لحظه وایساد.
امیر با کت و شلوار مشکی، کروات مشکی و پیراهن سفید در حالی که دستش تو دست راحیل بود از اتاق اومدن بیرون.
شاید بگم برای بار دوم مرگ رو حس کردم. موهای مشکیش مثل قبل میدرخشید.
انگار زمان ایستاده بود و من برگشته بودم به روزی که برای اولین بار تو ایستگاه اتوبوس دیدمش.
حالم بد بود، گلوم خشک شده بود.
اولین لیوانی که جلوی دستم اومد رو یه راست خوردم، انقدر تلخ بود که گلوم سوخت.
همه دست زدن، اونها هم رفتن وسط سالن و شروع به رقصیدن کردن. راحیل با اون لباس کرم رنگ بلندش کمی کشیدهتر دیده میشد؛ ولی باز هم ازش خیلی قد کوتاهتر بود.
طاقت دیدنشون رو نداشتم.
سرم رو به سمت دیگهای چرخوندم.
زهرا راست میگفت، من اومدم اینجا که خودم رو عذاب بدم.
romangram.com | @romangram_com