#او_مرا_کشت_پارت_131
- زهرا بفهم من باید برم.
- آخه احمق جون مگه مریضی که خودت رو آزار میدی!
- باید برم که بهش ثابت بشه برام اهمیتی نداره. اگه نرم فکر میکنه ناراحتم.
- دیوونه به خاطر ثابت کردن به اون عوضی میخوایی خودت رو نابود کنی؟ تازه اون که نمیدونه تو واقعا کی هستی!
- زهرا خواهش میکنم.
- ببین سامره، من اگه چیزی میگم به خاطر خودته. چرا نمیخوایی قبول کنی که حست به اون هنوز تموم نشده.
سر جام نشستم.
- کی گفته!
- چشمهات دارن داد میزنن که هنوز دوستش داری.
- بسه زهرا چرت نگو، من ازش بدم میاد.
- چرا خودت رو گول میزنی. تو میخوایی بری اونجا که چی بشه، این بازی رو تموم کن. اون انتخابش رو کرده چرا درک نمیکنی!
- برام مهم نیست.
- پس نرو خواهش میکنم.
- نمیشه نمیتونم. میخوام با چشم خودم ببینم.
- چی رو میخوایی ببینی؟ نابودی خودت رو؟
- من سالهاست که نابود شدم، فقط میخوام باور کنم. اون روزی که اون سی دی اومد دم خونه تا الان، تو تمام این سالها حس کسی رو داشتم زنده زنده آتیشش زدن. تو نمیتونی هیچ وقت حس من رو درک کنی، الان هم اگه میخوام برم برای اینه که میخوام باهاش روبهرو بشم نه این که مثل یه ترسو فرار کنم، کاری که قبلا همیشه انجامش میدادم و بدترین ضربه رو بهم زد. من باید برم چون نمیخوام این دفعه بازنده باشم.
- ولی!
- خواهش میکنم درکم کن.
- باشه پس مواظب خودت باش، موبایلت رو هم خاموش نکن.
- باشه حالا بگو چی بپوشم.
- اون قرمزه چطوره؟ باید امشب خودت رو نشون بدی. میخوام به جز خودت به من هم ثابت کنی که دیگه اون سامرهی شکننده نیستی.
نگاهی به زهرا کردم، ادامه داد:
- میدونم که تو قوی هستی وگرنه با اون همه اتفاق دووم نمیآوردی.
زهرا اومد کنارم و بغلم کرد.
romangram.com | @romangram_com