#او_مرا_کشت_پارت_130
- خداحافظ .
از اتاق بیرون اومدم، اون سه نفر دم در بودن.
- با اجازه آقایون.
به طرف خروجی رفتم، اما برگشتم سمت محمدی.
- ببخشید سروان؟
- بله؟
- به رئیستون نگفتم که میخواستید بدون حکم وارد شرکت بشید، آخه دلم نمیخواست که بعد این همه زحمتی که برای این ستارهها میکشید ازشون کم بشه. میدونید که ورود غیر قانونی به جایی جرم محسوب میشه.
هرسه مات شده بودن. ادامه دادم:
- درضمن شما دو تا هم سعی کنید وقتی دارید کسی رو تعقیب میکنید حواستون رو بیشتر جمع کنید که متوجه نشه، آخه همه مثل من نیستن، ممکنه خدایی نکرده براتون اتفاق بدی بیفته.
فقط نگاهم کردن.
از ادارهی پلیس اومدم بیرون و به طرف ماشینم رفتم.
امشب رو چیکار کنم. منظورش چی بود گفت اون با ماست؟ باید بفهمم که اون این وسط چیکارهست.
یعنی اون هم میدونه من کیم؟ چرا اون باید باهاشون همکاری کنه.
حتما از اون هم اتو دارن.
گیج شدم، باید بفهمم چه خبره. سرم داشت میترکید.
دلم میخواست چشمهام رو ببندم و وقتی باز کردم ببینم اینها همهش خواب بوده.
***
تو اتاق دراز کشیدم، هر چی فکر کردم نتونستم رابطهی اون رو با پلیسها درک کنم.
در اتاق باز شد.
- چرا خوابیدی؟ پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم.
- من نمیام خودتون برید. من میخوام برم مهمونی.
- ببین سامره بخوایی پات رو تو اون مهمونی بذاری دیگه نه من نه تو!
- باید برم.
- میخوایی که این دفعه جنازهت رو جمع کنیم؟
romangram.com | @romangram_com