#او_مرا_کشت_پارت_126


کارتی سمتم گرفت. کارت رو ازش گرفتم و نگاهش کردم.

- سروان محمدی هستم از آگاهی.

خدا رو شکر تو شرکت چیزی نداشتیم که بهمون مشکوک بشن فقط نمی‌دونستم ازم چی می‌خوان.

- خوب؟

- می‌خواستم که باهاتون صحبت کنم.

- به خاطر همین بی‌ اجازه می‌خواستید برید داخل شرکت؟

رنگش یکم پرید؛ ولی خودش رو نباخت.

- فکر کردیم شما داخل هستید.

نگهبان: خانم من بهشون گفتم که شرکت تعطیل شده.

- شما بفرمایید اصغر آقا ممنونم.

نگهبان رفت.

- خوب جناب سروان فکر نمی‌کنید بودن من تو شرکتی که کسی نیست، اون هم با تعقیبات شما یکم دور از ذهنه!

- بله من معذرت می‌خوام.

- خوب بفرمایید من در خدمتم.

- اگه می‌شه با ما تشریف بیارید.

- کجا؟

- سرگرد می‌خواد شما رو ببینه.

- به چه دلیلی؟

- بیایید خودتون می‌فهمید.

- یعنی مجبورم بیام!

- نه خانم.

نمی‌دونستم چیکار کنم؛ ولی اگه نمی‌رفتم باز هم ممکن بود تعقیبم کنن و این برامون خوب نبود.

- باشه فقط زیاد که طول نمی‌کشه؟ من امروز کلی کار دارم.

- نه شما تشریف بیارید زیاد وقتتون رو نمی‌گیریم.

romangram.com | @romangram_com