#او_مرا_کشت_پارت_125


***

دو روز به عید مونده بود، نامزدی اون بود.

از صبح حالم بد بود و مثل سگ پاچه همه رو می‌گرفتم. زهرا و مهدی می‌دونستن که چرا دیوونه شدم؛ ولی به روی خودشون نمی‌آوردن.

خدا رو شکر علی برای عروسی برادر زنش رفته بود شیراز، وگرنه اون هم رو اعصابم راه می‌رفت و من رو بیشتر دیوونه می‌کرد.

یه دفعه یادم اومد که برنامه‌ای رو که باید به رحمتی ارسال می‌کردم تو شرکت جا مونده.

لباس‌هام رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.

زهرا: کجا می‌ری؟

- می‌رم شرکت. فلش برنامه‌ها رو جا گذاشتم باید برم بیارمش.

- حالا واجبه؟

- نه دیوونه‌ام، دارم باهات شوخی می‌کنم.

- باز این خل شد.

- تو که می‌دونی امروز سگم هیچی نگو.

- باشه بابا هر کار می‌خوایی بکن.

از خونه بیرون رفتم، ترافیک رفته بود رو اعصابم.

دم شرکت رسیدم. نگهبان نبود.

با آسانسور بالا رفتم، تو راهرو صدا می‌اومد.

نگهبان: آقا من اجازه ندارم در رو باز کنم.

- ما فقط می‌خواییم چک کنیم که مشکلی نباشه.

- آقایون مشکلی پیش اومده؟

هر چهار تا برگشتن سمتم.

دونفرشون همون دو تا راننده بودن.

با تعجب نگاهشون کردم.، پس حدسم درست بود پلیس بودن.

- به به، آقایون چند وقت بود ندیده بودمتون!

اون دو تا از حرفم جا خوردن، سومی اومد طرفم.

romangram.com | @romangram_com