#او_مرا_کشت_پارت_123
اون ور خیابون وایساده بود، بهش اشاره کردم. اومد سمتم.
- سلام خانم.
- سلام بشین تو ماشین.
سوار شد، من هم سوار شدم.
- خوب چی شد؟
- خانم این عکسها و این هم فیلم.
- کسی که شک نکرد؟
- نه خانم، بچهها کارشون رو بلدن.
- خیلی خوب، این عکسها و فیلمها رو ببر به این آدرسهایی که بهت میدم. در ضمن حواست خوب جمع باشه. تو بازار هم شایعه درست کن که داماد حاجی و پسرش چه کارهایی میکنن. یه نسخه از فیلمها رو هم بفرست دم حجرهی بابای رضا.
- چشم خانوم خیالتون جمع.
- این هم پولی که توافق کردیم.
پولی رو که قبلا آماده کرده بودم رو بهش دادم.
- مرسی خانم، اگه کار دیگهای داشتید من در خدمتم.
- باشه برو اگه کاری داشتم خبرت میکنم. راستی اگه احیانا گیر افتادی میدونی که!
- بله خانم من شما رو نمیشناسم.
از ماشین پیاده شد و رفت.
- خوب حاجی این رو داشته باش، پسرت و دامادت با هم دارن کله پا میشن. خیلی دلم میخواد صورت ریحانه رو وقتی فیلم شوهرش رو میبینه رو ببینم و همین طور ندا وقتی بفهمه که شوهر جانماز آبکشش دوتا دوتا صیغه میکنه!
به طرف خونه رفتم، انگار باز هم یکی داشت تعقیبم میکرد.
چند تا خیابون رو الکی رفتم ببینم میاد یا نه. داشت میاومد، همون پژوی نقرهای رنگ با دو تا سرنشین بود.
دم یه فروشگاه نگه داشتم، اون هم اون ور خیابون نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم و وارد فروشگاه شدم.
به قسمت فروش پارچه رفتم.
- سلام آقا چادر دوخته شده مشکی میخوام.
- برای خودتون میخوایید؟
romangram.com | @romangram_com