#او_مرا_کشت_پارت_121


تنها کلمه‌ای بود که جون کندم و گفتم.

نمی‌خواستم نگاهش کنم، حالم خوب نبود، همیشه من رو سوپرایز می‌کرد.

آریا خداحافظی کرد و اون هم بدون حرف پشت سرش رفت.

به طرف اتاقم رفتم و کیفم رو از روی میز چنگ زدم و از شرکت زدم بیرون. سوار ماشین شدم، با سرعت تو خیابون‌ها می‌روندم.

«به تو چه که می‌خواد نامزد کنه. به تو چه، به تو چه، تو چرا ناراحتی؟ مگه نمی‌خواستی که از شرش راحت بشی، پس چرا ناراحتی!»

من ناراحت نیستم، ناراحت نیستم.

لعنت بهت امیر، ازت متنفرم.

مشت زدم رو قلبم و باز هم مشت زدم.

انقدر زدم که قفسه سینه‌ام درد گرفته بود.

- خفه شو، چرا نمی‌میری؟ چرا واینمیستی؟ چرا هنوز وقتی می‌بینیش تند تند می‌زنی، یادت رفته باهات چیکار کرد، تو رو مثل آشغال دور انداخت. حالا هم براش مهم نیستی. خاک تو سرت که انقدر در برابرش ضعیفی، اون یه آدم بی‌ارزشه که حتی لیاقت نگاه کردن بهت رو نداره چه برسه بخوایی براش این‌جوری قلبت بزنه. اون از اول هم تو رو نمی‌خواست تو عاشقش بودی احمق بیچاره! چیه؟ حالا دیگه می‌خواد نامزد کنه پس بهتره خفه شی. انتظار داشتی که بیاد طرفت؟ اگه می‌خواستت که همون اول اون بلا رو سرت نمی‌آورد بدبخت بیچاره.

ماشین رو نگه داشتم، خارج شهر بودم.

موبایلم همه‌ش زنگ می‌خورد، برش داشتم.

- سامره کجایی؟

- مگه نمی‌گم اون اسم لعنتی رو نیار، چی از جونم می‌خوایی؟

- چی شده، کجایی؟

- هیچی ولم کنید. می‌خوام تو حال خودم باشم، چرا دست از سرم بر نمی‌دارین؟

گوشی رو پرت کردم روی صندلی پشت، باطریش در اومد.

از ماشین پیاده شدم و سیگاری روشن کردم.

یه ساعت بود که اون‌جا بودم. از سرما صورتم سرخ شده بود.

ساعت ۲ بود. باید برمی‌گشتم، نباید به خاطر من کارها خراب میشد.

سوار ماشین شدم و برگشتم شرکت.

زهرا تا من رو دید اومد طرفم و گفت:

- می‌دونم هیچی نگو. ببخشید سرت داد زدم، من دیوونه‌م دیگه، یهو موجی می‌شم.

- اشکالی نداره فقط چون اون‌جوری از شرکت رفتی نگرانت شدم.

romangram.com | @romangram_com