#او_مرا_کشت_پارت_119


ماجرا رو با سانسور براش تعریف کردم.

صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.

- مردک آشغال عوضی، آتیشش می‌زنم. دیدم چند روزه پیداش نیست.

- بهت گفتم آروم باش. قول دادی!

- باشه؛ ولی خودت می‌دونی که صبرم زیاد نیست. اگه ببینمش می‌دونم چیکارش کنم.

- علی، الان نیما کم اهمیت‌ترین چیزیه که باهاش روبه‌رو هستیم. بهتره که رو جلسه‌ی امروز تمرکز کنیم. من سیستم‌های پلیس رو تحت نظر دارم، بقیه کارها هم با تو و مهدی. زهرا هم منتظر خبر من باش.

- باشه.

- خوب همه برید سر کارهاتون.

- جلسه‌ی امروز چی؟ اون یارو کیان رو چیکار می‌کنی؟

- نگران نباشید اون‌ها با من.

- باز حالت بد نشه!

- نه شما برید.

همه رفتن، گوشیم رو برداشتم و روی شماره مورد نظر مکث کردم.

شماره رو گرفتم.

- سلام.

- سلام خانم.

- کارها رو انجام دادی؟

- بله همه چی حل شده.

- ساعت ۵ می‌بینمت.

- باشه خانم.

گوشی رو تو جیبم گذاشتم. از جام بلند شدم، خودم رو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون.

منشی از جاش بلند شد.

- همه اومدن؟

- بله خانم.

romangram.com | @romangram_com