#او_مرا_کشت_پارت_117


یه هفته از اون روز می‌گذشت.

مجبور شدم به آریا زنگ بزنم به خاطر این که اون‌جوری از مهمونی رفتم ازش عذرخواهی کنم.

مردک عوضی در جواب عذرخواهیم بهم گفت که إن‌ شاءالله به جاش دفعه بعد باید جبران کنی و این که رایان خیلی ازم دلخوره!

من هم تو دلم گفتم به درک.

علی هم چند روزه باهام سرسنگین شده.

هر وقت درباره‌ی اون شب ازم پرسیده یه جوری از دستش در رفتم. از نیما هم از اون شب خبری نیست.

بچه علی سه روز پیش به دنیا اومد، یه دختر خوشگل که اسمش رو هستی گذاشتن.

روزی که رفتم دیدن بچه‌اش، علی فقط بهم سلام کرد همین، دیگه حرفی نزد.

حتی گلی هم از رفتار علی تعجب کرده بود؛ ولی من به روی خودم نیاوردم.

امروز با مهندس‌ شرکت‌ها جلسه داریم، قراره اولین محموله‌شون رو بفرستیم.

خیلی استرس دارم، با این که همه چی داره طبق نقشه پیش می‌ره؛ ولی نگرانم.

گوشی رو برداشتم و به منشی گفتم که علی و زهرا و مهدی رو بفرسته تو اتاقم، قبل از جلسه باید‌ با بچه‌ها هماهنگ باشم.

به طرف پنجره رفتم و به خیابون نگاه کردم، حس می‌کردم که یکی چند روزه داره تعقیبم می‌کنه. دیدمش، همون ماشین جلوی شرکت بود، یه پژوی نقره‌ای همون بود که این چند روز تعقیبم می‌کرد.

با صدای در برگشتم.

بچه‌ها اومدن تو.

- بشینید.

همه نشستن.

- خوب همون جور که می‌دونید امروز، روز خیلی مهمیه، زهرا برگه‌ها رو آماده کردی؟

- آره همه چی حاضره فقط نگرانم.

- تو همیشه نگرانی. مهدی با بچه‌های مرز که هماهنگ کردی؟

- آره خیالت راحت.

- علی تو چی؟

هنوز اخم‌هاش تو هم بود.

- همه چی آماده‌ست رئیس!

romangram.com | @romangram_com