#او_مرا_کشت_پارت_115


- خودم می‌کشمش، بیچارش می‌کنم.

یکی داشت اسمم رو صدا می‌کرد.

نمی‌خواستم رویام تموم بشه، نمی‌خواستم بره.

یکی از روی زمین بلندم کرد.

انگار رو هوا بودم و دست‌هام آویزون بود. بعدش تو یه جای گرم گذاشته شدم.

بعدش هم خاموشی!

***

نور چشم‌هام رو اذیت می‌کرد، سعی کردم پلکم رو تکون بدم.

کمی چشم‌هام رو باز کردم. تو اتاقم بودم.

حس می‌کردم دست‌هام خشک شده، با تکون دادن دست‌هام کسی که دست‌هام رو گرفته بود، دستم رو ول کرد و دست‌هام رو جلوی چشمم گرفتم تا از این نور لعنتی نجات پیدا کنم.

- خوبی قربونت برم؟

- آره، فقط اون پرده رو بکش دارم کور می‌شم.

زهرا از جاش بلند شد و رفت پرده رو کشید.

- نصف جونم کردی، دیشب چه اتفاقی افتاده بود. اون‌جا با اون وضع چیکار می‌کردی؟

تمام اتفاقات جلوی چشمم اومد.

- می‌شه انقدر سوال نپرسی!

- دیشب تا صبح مردم و زنده شدم. علی نزدیک بود بره تو مهمونی و اون‌جا رو آتیش بزنه، اگه مهدی نبود معلوم نبود کی می‌خواست جلوش رو بگیره. دیشب تا بیمارستان نزدیک بود چند بار تصادف کنه. کل جد و آباد دکتر و بیمارستان رو آباد کرد. اونوقت می‌گی سوال نپرسم؟ الان هم مثل ببر زخمی بیرون نشسته تا بیدار بشی بیاد تو.

- تو رو خدا برو بهش بگو من خوابم، یه جوری بفرستش بره. من الان حالم خوب نیست.

- به من ربطی نداره، من که حریفش نمی‌شم.

- جون من زهرا، حوصله‌ی سوال‌هاش رو ندارم.

- به شرطی که بگی چی شده!

- باشه بعدا بهت می‌گم.

- نه الان! من تو رو می‌شناسم.

مجبور شدم ماجرای دیشب رو براش بگم.

romangram.com | @romangram_com