#او_مرا_کشت_پارت_113


بوی الکل می‌داد.

- تو مستی؟

- آره مست تواَم، دیوونه‌اتم، چرا من رو نمی‌بینی هان؟ چرا نمی‌بینی که چقدر عاشقتم!

چشم‌هام از تعجب گشاد شد.

- دیوونه شدی، این حرف‌ها چیه که می‌زنی!

- آره دیوونه‌ام، اون همه پول بابام رو ول کردم و به خاطر تو دارم پادویی می‌کنم. نمی‌ذارم تو هم ولم کنی.

- تو حالت خوب نیست برو کنار.

می‌خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و من رو چسبوند به دیوار.

- چرا نمی‌خوایی مال من باشی؟ من دوستت دارم.

هولش دادم، چون تعادل نداشت یکم عقب رفت.

- چیه بلدی با اون عوضی رایان باشی، به من که می‌رسی عابد و زاهد می‌شی. چقدر پول می‌خوایی من از اون بیشتر بهت می‌دم.

با تمام نیرویی که در توانم بود سیلی‌ای به صورتش زدم.

دستش رو روی صورتش گذاشت.

دست‌هام می‌لرزید.

- تو هم یه آشغالی مثل بقیه، از همه‌تون متنفرم.

با سرعت به طرف ویلا رفتم. چشم‌هام تار می‌دید، چند بار پلک زدم تا جلوم رو ببینم.

به مستخدم گفتم که کیفم رو برام بیاره.

پیاده به سمت بیرون ویلا راه رفتم. حالت تهوع داشتم.

نمی‌دونم چقدر راه رفته بودم، پاهام می‌سوخت.

پاشنه‌ی کفش اذیتم می‌کرد.

کفش‌هام رو در آوردم و به راهم ادامه دادم. فقط می‌رفتم.

حالت تهوع‌ام بیشتر شده بود. کنار جدول نشستم.

انقدر بالا آوردم که سینه‌ام می‌سوخت.

با دست‌هایی لرزون گوشیم رو در آوردم.

romangram.com | @romangram_com