#او_مرا_کشت_پارت_112
- بله؟
- شما مطمئنید که من رو نمیشناسید؟
- چرا نشناسم! شما یکی از شریکهام هستید، مسلما دربارهتون تحقیق کردم.
اومد نزدیکتر، خیلی نزدیک.
بوی ادکلنش آزارم میداد.
بدنم با اون دو تا قرصی که خورده بودم و این همه نزدیکی قفل شده بود.
مردمک چشمهاش توی صورتم میچرخید، انگار داشت من رو جادو میکرد. سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم.
نباید بهم شک میکرد.
- چشمهاتون برام آشناست. همین طور موهای مشکیتون.
دستش رو آورد سمت موهام که خودم رو عقب کشیدم.
انگار به خودش اومد، دستهاش رو آورد پایین.
- معذرت میخوام.
بعدش بدون هیچ حرفی رفت. پاهام تحمل وزنم رو نداشت، همون جا روی زمین نشستم.
برام مهم نبود که لباسهام کثیف بشه یا از سرما یخ بزنم.
دیگه اونجا برام غیر قابل تحمل بود.
دستم رو گرفتم به درختی که بهش تکیه داده بودم و از جام بلند شدم. تلو تلو میخوردم.
به دیوار پشت ویلا رسیدم.
یه دفعه نیما از پشت دیوار اومد بیرون.
چشمهاش قرمز بود.
با عصبانیت بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- کجا بودی؟
- شما که بدون من بهت بیشتر خوش میگذره!
- چی میگی؟
اومد نزدیکم، فاصلهمون خیلی کم بود.
romangram.com | @romangram_com