#او_مرا_کشت_پارت_111


از دستشویی اومدم بیرون، کسی حواسش بهم نبود به سمت میز خودمون رفتم، نیما نبود.

از تو کیفم قرصم رو برداشتم و خوردم. باید سیگار می‌کشیدم تا آروم بشم.

از دور رایان رو دیدم که با یکی از همون دخترهایی که اول جشن کنارش وایساده بود داشت می‌رقصید. دختره با اون لباس فجیعش مثل کنه بهش چسبیده بود، اون هم از لبخند روی لبش معلوم بود که ناراضی نبود.

حالم از همه‌ی مردها بهم می‌خورد. از اون پدر نباید پسری بهتر انتظار داشت.

پالتوم رو از مستخدم گرفتم و به سمت حیاط رفتم.

اوایل اسفند بود و هوا خیلی سرد بود، این هوا من رو به یاد اون روزهای لعنتی می‌انداخت.

خوردن قرص لرزش بدنم رو کم کرده بود؛ ولی بدنم داشت بی حس می‌شد. باید نیمای احمق رو پیدا می‌کردم و می‌رفتیم.

به طرف پشت ویلا رفتم، به سمت یکی از درخت‌ها رفتم، نمی‌خواستم که اون آریای عوضی و پسرش من رو ببینن.

به یکی از درختا تکیه دادم و سیگاری روشن کردم.

دودش توی سرمای زمستون گم می‌شد.

چی شد که زندگیم این‌جوری شد.

چی شد که من الان این‌جام.

چرا من یه آدم معمولی نیستم، با یه خانواده‌ی معمولی. از این زندگی متنفرم که جز عذاب چیزی برام نداشت.

- بهتون نمیاد سیگاری باشید خانم مهندس!

سیگار از دستم به زمین افتاد.

نگاهم بهش بود، خشکم زده بود.

«آروم باش، آروم باش»

- ترسوندمتون؟

- نه انتظار دیدنتون رو این‌جا نداشتم.

- من هم انتظار خیلی چیزها رو نداشتم.

سکوت کردم، آروم از کنارش رد شدم.

- سا، ببخشید خانم راد؟

لعنتی بهم شک کرده بود، سعی کردم به خودم مسلط باشم.

آروم برگشتم سمتش.

romangram.com | @romangram_com