#او_مرا_کشت_پارت_110


- نه ممنون.

- یکم اشکال نداره، به خاطر قرار دادمونه.

رایان: پدر اصرار نکنید .

- تو این زمان کم خوب طرفدار پیدا کردید، البته هر کسی شما رو یه لحظه ببینه شیفتتون می‌شه.

بعد هم لبخند کثیفی زد.

اون یه دفعه محتویات لیوان رو سر کشید.

من هنوز خیره به دست راحیل بودم، دستی که یه روز قرار بود دست من جاش باشه.

رایان: با اجازتون می‌خوام با شراره خانم حرف بزنم.

- باشه برید خوش باشید.

رایان دستش رو به طرفم دراز کرد، من هم برای رهایی از اون مخمصه بلافاصله قبول کردم.

از این که انقدر زود باهام احساس راحتی می‌کرد بدم می‌اومد، شاید فکر می‌کرد من هم شیفه‌ی پول و ثروت پدرش شدم.

حس خوبی نداشتم.

تا به وسط سالن رسیدیم سرجام واستادم.

- ببخشید من چند لحظه باید برم جایی.

- باشه پس منتظرتونم.

با بیشترین سرعت خودم رو به دستشویی رسوندم.

نزدیک بود چند بار به خاطر پاشنه‌ی کفشم زمین بخورم.

وارد شدم و در رو بستم.

رنگم پریده بود، لرزش دست‌هام بیشتر شده بود.

داشتم دوباره دچار حمله‌ی عصبی می‌شدم.

- لعنت بهت. چرا دوباره برگشتی، چی از جونم می‌خوایی؟ از مغزم برو بیرون لعنتی.

نباید جلوش کم بیارم.

اون نیمای احمق معلوم نیست کجاست.

باید قرصم رو می‌خوردم.

romangram.com | @romangram_com