#او_مرا_کشت_پارت_109


- شراره خانم حالتون خوبه؟

- بله.

- دستاتون یخ کرده.

دست‌هام هنوز تو دستش بود.

دست‌هام رو از تو دستش بیرون کشیدم.

- من خوبم. می‌رم که بشینم.

همون موقع آریا و دخترش و اون اومدن.

اون با تعجب به من نگاه می‌کرد.

من هم به دست دختر آریا که دور بازوی اون حلقه شده بود، خیره شده بودم.

حالت تهوع بهم دست داده بود، دست‌هام داشت می‌لرزید.

- سلام خانم مهندس!

بعد دستش رو به طرفم دراز کرد.

دستم رو آروم جلو بردم.

انگار بهم برق وصل شده بود. دست‌های یخم رو گرفت، نمی‌دونم من سرد بودم یا اون گرم بود. بلافاصله دستم رو عقب کشیدم.

تپش قلبم زیاد شده بود. آروم باش، آروم باش.‌ چیزی نیست.

همه‌ش به خودم دلداری می‌دادم که گند نزنم.

ولی واقعا تحملش از قدرتم خارج بود، آریا داشت حرف می‌زد.

حرف‌های آریا رو نمی‌شنیدم فقط حرکت لب‌هاش رو متوجه می‌شدم.

- حواستون به منه خانم مهندس؟

- ببخشید؟

- داشتم می‌گفتم امیرجان با راحیل تو فرانسه آشنا شدن. اون روز تو شرکتتون من هم نمی‌دونستم راحیل و مهندس همدیگه رو می‌شناسن. چون راحیل جان تازه چند روزیه از فرانسه اومده. از این که می‌خواییم با هم کار کنیم خوشحالم.

بعد از مستخدمی که داشت رد می‌شد خواست که برامون نوشیدنی بیاره. همه یه لیوان برداشتن.

حس می‌کردم دارم بیهوش می‌شم. اون هم تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت.

- خانم مهندس شما نمی‌خورید؟

romangram.com | @romangram_com