#او_مرا_کشت_پارت_106
خندهش بلندتر شد.
- فوق العاده هستید.
- میبینم که داره بهت خوش میگذره رایان!
به دختر کناریم نگاه کردم.
قد کوتاهی داشت با صورتی سفید و چشمهایی آبی.
صورتی معمولی داشت؛ ولی لبش زیادی بزرگ بود و به صورت کوچیکش نمیاومد.
- سلام من راحیل هستم خواهر رایان.
- خوشبختم، من هم شراره هستم.
- پس شراره شمایید. پدرم دربارهتون صحبت کرده بودن. راستش من تازه اومدم ایران، هنوز افتخار آشناییتون نصیبم نشده بود، ببخشید که نشناختمتون.
- خواهش میکنم من هم تازه با پدرتون قرارداد بستم.
- راحیل جان مهندس کجان؟
- نمیدونم همین اطرافه. الان صداش میکنم. فعلا با اجازتون.
رایان: نوشیدنی میل میکنید براتون بیارم؟
- نه ممنون.
- بهتون نمیاد که اهلش نباشید.
- چرا؟
- چون معمولا خانومها نوشیدنی دوست دارن.
- من نگفتم اهلش نیستم؛ ولی تو جمع شریکهای کاریم دلم نمیخواد چیزی بخورم.
- چرا؟ میترسید سرتون رو کلاه بذارن؟
- نه فکر کنم هر چیزی جایی داشته باشه، در ضمن بدنم زیاد با این چیزها سازگار نیست.
- باشه هرجور دوست دارید. پس حداقل دعوت من رو برای رقـــص که قبول میکنید!
نگاهش کردم، غافل گیر شده بودم. ادامه داد:
- نکنه تو جمع همکارهاتون هم نمیخوایید برقصید!
- نه راستش من زیاد رقصیدن بلد نیستم.
romangram.com | @romangram_com