#او_مرا_کشت_پارت_104


اون زن داشت نگاهم می‌کرد.

آرایش زننده‌ای داشت با اون لباس کوتاهش فکر می‌کردی الان می‌خواد تو این هوا بره استخر.

آریا به اون زن اشاره کرد و گفت:

- ایشون هم عشقم نازی خانم هستن.

من هم مجبور شدم باهاش دست بدم.

بعد چند دقیقه نازی دست آریا رو گرفت و اون رو به سمت دیگه‌ای برد.

خدارو شکر از دستش راحت شدم.

نیما رفت سمت جایی که نوشیدنی بود.

من هم به جمعیت خیره شده بودم.

از این جور جاها متنفر بودم.

هــ ـوس سیگار کردم. از جام بلند شدم همون موقع نیما برگشت.

- کجا می‌ری؟

- الان میام تو راحت باش.

پالتوم رو برداشتم و به طرف حیاط رفتم.

حس خفگی داشتم. هنوز بعد این همه سال به این جور مهمونی‌ها عادت نداشتم.

ولی به خاطر کارم زیاد به این مهمونی‌ها می‌رفتم.

تو کار ما جلب اعتماد طرف مقابل خیلی مهم بود، من همیشه تو این مهمونی‌ها با علی یا زهرا و مهدی می‌اومدم و در نبود اون‌ها حس خوبی نداشتم.

آریا رو دیدم که داشت به سمتم می‌اومد. بر خرمگس معرکه لعنت!

- شراره جان بیایین می‌خوام پسرم و دخترم رو بهت معرفی کنم.

عوضی چه زود پسرخاله می‌شه، شراره جان. مجبور شدم باهاش برم.

پالتوم رو به یکی از مستخدم‌ها دادم و دنبالش رفتم.

اول به سمت پسری که کنار چند تا دختر بود رفت.

- رایان جان!

اون پسر به سمتمون برگشت.

romangram.com | @romangram_com