#او_مرا_کشت_پارت_100


- من ازش نمی‌ترسم، اتفاقا می‌خوام ببینم چیکار می‌کنه.

- سامره، تو هنوز هم دوستش داری؟

با تعجب به زهرا نگاه کردم.

-دیوونه شدی! یادت رفت چه بلایی سرم آورد؟

- آخه اون فکر می‌کرد تو دختر...

- بسه زهرا. هیچی کاری که باهام کرد رو توجیه نمی‌کنه، حتی اگه مهم‌ترین کسش رو حاجی ازش گرفته بود نباید اون بلا رو سر یه نفر دیگه می‌آورد. اون هم دقیقا کاری رو کرد که حاجی با خاله‌ش کرده بود، پس چه فرقی بین اون و حاجیه؟ اگه روز عروسی ولم می‌کرد این قدر آتیش نمی‌گرفتم؛ ولی اون بلا رو سرم آورد. تمام مدتی که من عاشقانه دوستش داشتم، داشت تو دلش به سادگیم می‌خندید. اون روز نمی‌دونم بهم چی داده بود که حالم عوض شده بود. ته نامردی بود. اونوقت من مثل احمق‌ها تمام مدت حس گناهکار رو داشتم چون گذشته‌ام رو ازش پنهون می‌کردم. می‌دونی چرا نمی‌خواستم بفهمه که حاجی پدر واقعی من نبود. نه به خاطر این که می‌ترسیدم که باهام ازدواج نکنه، چون عاشقش بودم. چون نمی‌خواستم از دستش بدم؛ ولی اون تمام رویاهام رو نابود کرد. من رو کشت.

«حالا اون باید تقاص بده.

کاری می‌کنم که به پام بیفته که ببخشمش»

به طرف اتاق رفتم.، باید برای امشب بهترین باشم.

بعد از این که دوش گرفتم، به سمت کمد لباس‌هام رفتم.

نمی‌دونستم چی بپوشم.

- زهرا بیا کارت دارم.

زهرا اومد تو اتاق.

- بله؟

- چی بپوشم؟

به لباس‌هام نگاه کرد.

- لباس قرمزه خوبه.

- نه خیلی تو چشمه. باشه یه جا دیگه می‌پوشمش.

- خوب این رو بپوش.

یه لباس مشکی کوتاه بود که مدل رومی بود، روی یقه‌اش سنگ دوزی طلایی بود. یکی از آستین‌هاش هم حریر بلندی داشت.

- خوبه مرسی همین رو می‌پوشم.

- می‌خوایی موهات رو چیکار کنی؟

- همین جور صاف باشه. مهمونیش ممکنه رسمی باشه.

- من که فکر نمی‌کنم، اون آریای عوضی ازش بعیده مهمونیش رسمی باشه.

romangram.com | @romangram_com