#نقطه_ضعف_پارت_96

_ بذار تمومش کنم.

" بعد از اون، هر روز و هر شب و نقطه به نقطه‌ی شهررو به دنبالِ سپهر گشتم تا این‌که سالاررو پیدا کردم. تو یه آپارتمان چهل متری. حالش اصلا خوب نبود. روزها طول کشید تا تونستم راضیش کنم باهام حرف بزنه. اولین مردی بود که تا اون اندازه از برادر و پسرخاله‌اش تنفر داشت. از برادرش سپهر! به گفته‌ی اون سپهر و سیاوش که پسر خاله هم هستن بعد از چند ماه پچ پچ و نقشه های یواشکی با مردی به نامِ کوچکی که صاحب یه باند قاچاق مواد مخدر حرفه‌ای بوده، یه باندِ بزرگِ قاچاق دختر تشکیل دادن و مادرِ سپهر هم بعد از فهم اون قضیه دق کرده و مرده. دلیلِ اصلی کینه ی سالار هم همین بود. حتی اون دو اون‌قدر نامرد بودن که بعد از رسیدن به خواسته‌هاشون، یعقوبی‌رو تو یه اتاق به دار کشیدن و من از جزئیات اون ماجرا هیچ‌چیز نمی‌دونم. روزی که با هم نقشه‌ی از پا در آوردن سپهررو طرح ریزی کردیم، تصمیم گرفتیم تا آخرین نفس برای نابودیِ اون باند بجنگیم و الیاس‌رو چه مرده و چه زنده پیدا کنیم. هر چند که فکر نمی‌کنم تا به حال چیزی از جسدش هم باقی مونده باشه.

بگذریم.. در آخر؛ سالار کمکم کرد که به عنوان یه نگهبان بی پول و آس و پاس که حاضره برای پول سر ببره وارد باندِ سیاوش بشم. شانس خوبمون این بود که سپهر هیچ‌وقت منو ندیده بود و من هم با اسم مستعار "سامیار احمدی" تبدیل شدم به دستِ راستِ سپهر. از همون لحظه‌ی اول خودم‌رو طوری نشون دادم که نظر همه به خصوص سپهر بدجوری بهم جلب شد. حالا طوری بهم اعتماد دارن که خیلی راحت قصر‌رو به دستم می‌سپارن و من یه جورایی تو غیابشون رئیس محسوب میشم. از کارهایی که برای جلب اعتمادشون انجام دادم نمی‌خوام بگم اما، نهایتاً موفق شدم بعد از پنج سال به اونجایی که میخوام برسم. حالا برای بالای دار کشیدنِ سیاوش به اندازه‌ی کافی مدرک دارم اما مشکلِ اصلی سپهره... چون از اون روز تا به حال هیچ خلاف قابل توجهی ازش سر نزده. فوقش می‌تونیم به عنوان هم‌دستی با سیاوش دو سه سالی بفرستیمش حبس اما هیچ کار دیگه ای از دستمون بر نمی‌آد و هدفِ اصلی من هم صددرصد سپهره. نفس اون خیلی زرنگه .انقدر زرنگ که از درجه ی تصوراتت به دوره. "

بازگو کردنِ داستان غم‌انگیز رادان‌فرها که به پایان رسید نگاهی به چهره‌ی مغموم نفس انداخت و گفت:

_ حالا فهمیدی داستان از چه قراره؟

نفسی که پاهاش شدیداً خواب رفته بود، تکونی خورد و پرسید:

_ حالا چرا خانواده‌ات‌رو تو یه خونه‌ی امن زندانی کردی‌؟ مگه نمی‌گی سپهر خودش ماهرخ‌رو پرت کرده تو خیابون؟

_ همین‌طور بود. اما خیلی زود از کارش پشیمون شد و حالا تمامِ آدم‌هاش دنبالِ ماهرخ می‌گردن. باورت نمی‌شه نفس اما از وقتی که کنارش می‌شینم فقط راجع به خواهرم حرف می‌زنه و ازم می‌خواد که براش پیداش کنم. حتی قسم خورده که اگه ماهرخ‌رو براش ببرم انقدر بهم پول می‌ده که تا آخر عمرم بی نیاز باشم.

نفس سری تکون داد و از قاب پنجره خیره به درختی که به دست باد در حرکت بود گفت:

_پس عاشقِ ماهرخ شده.


romangram.com | @romangram_com