#نقطه_ضعف_پارت_95

تمامِ طول راه با فکر و خیال‌های بیهوده گذشت. می‌دونستم که به ویلا برسم حتما یه بلایی سر ماهرخ می‌آرم. می‌دونستم که چقدر عصبی‌ام اما، تهِ دلم نگران بود. نگرانِ تمام نقطه‌ضعف‌هام و بیش‌تر از همه الیاسی که نمی دونستم کجاست.

نزدیک‌های نیمه شب بود که به ویلا رسیدم. حتی طاقت نداشتم ماشین‌رو پارک کنم و در حالی که همون‌طور روشن و با در‌ِ باز گوشه‌ای رهاش می‌کردم، تمام مسیر ورودی تا ساختمون اصلی‌رو دویدم. از لنگه‌ی در که گذشتم، تمام اعضای خانواده‌رو دور هم دیدم. همه با رنگ و روی پریده و چشم‌های سرخ از اشک. ماهرخ دقیقا مقابل دیدم بود و نمی‌دونم چی تو چهره‌ام دید که سر پا ایستاد و شروع کرد به التماس کردن.

_ داداش غلط کردم من و ببخش.. به خدا نفهمیدم اون کثافت چجوری اون بلارو سرم آورد.

کدوم بلارو می‌گفت ؟ نگاه انداختم به مامان که زیر لب ذکر می‌گفت و مجدداً به ماهرخی که با گریه التماس می‌کرد. ماهگلی که ناله‌زنان گوشه‌ای ایستاده بودو متینی که حالی شبیه به حال من‌رو داشت. متین اصلا خوب نبود که میون اون وضعیت متشنج فریاد زد و منِ دیوونه‌رو تحریک کرد.

_مسیح هیچی نمی.دونه. یعنی هنوز نمی‌دونه چیکار کردی. نمیدونه با یه عوضیِ خلافکار فرار کردی و حالا هم بلایی سرت اومده که داری مثل مار به خودت می‌پیچی.

قدم‌هام به ماهرخ نزدیک شد و متینی که همون نزدیکی‌ها بودرو کنار زدم. نمی‌دونم تعصب اون روز چی به سرم آورده بود که نزدیک بود خواهر خودم‌رو بکشم‌. چسبوندمش به دیوار و هر دو دستم با بی‌رحمی و به قصد خفه کردن، دور گلوش پیچید. فقط می‌خواستم که حدسم درست نباشه من فقط می‌خواستم که ماهرخ چوب حراج نزده باشه به آبرومون اما، درست بود. سپهر در کمال نامردی بهش دست درازی کرده و بعد مثل یه آشغال پرتش کرده تو خیابون و بعد از اون حتی به شماره‌ی منزلمون تماس گرفته و خواستارِ دوباره دیدنش شده بود. تمام ابراز علاقه‌هایی که نثار ماهرخ کرده بود هم همه‌ش بازی بوده. از اون روز نگم برات. حالم بد بود. بدرو درست وقتی ماهرخ گریه کرد و مامانم با هر بار ذکر گفتنش مهر تایید روی حرف‌های متین کوبید، از سر گذروندم‌. خشم در برابر حال من پشیزی ارزش نداشت. من اون‌روز هیچی از حالم‌رو نمی‌فهمیدم.

اولین فکری که به سرم زد تنبیهِ ماهرخ بود. تنبیهی که هیچ‌وقت از یاد نبره. پله‌هارو دو تا یکی بالا رفتم تا برسم به اتاقم. در گشودم و اولین چیزی که به چشمم خورد ماشین ریش تراشم بود. تصمیم داشتم تمامِ وجودش رو به درد بیارم. بدتر از اون بی‌آبرویی که به سرمون نازل شده بود، اصلاً وجود نداشت. تعصب و عصبانیت هر دو با هم قصد کرده بودن که مغزم‌رو بشکافن و همراه خودشون ببرن. حتی حاضرم قسم بخورم اون روز قلبم بهم التماس می‌کرد که آروم باشم. آروم نشدم. تمام اعضای بدنم التماسم کردن، عکس‌های ماهرخ دست و پا در آورده و دنبالم راه افتادن اما من، هم‌چنان آروم نشدم!

ماشین به دست پله‌هارو پایین رفتم.

تن ماهرخ رو گوشه و کنارِ شیش ضلعیِ سالن پیدا کردم و کوبیدمش روی زمین. خیره بودم به موهای طلایی و بلندی که با هربار نگاه کردنِ بهش، از تمام مو مشکی‌ها متنفرم می‌کرد. تنها دلیل آرامشم بود. من انقدر اون موهارو دوستشون داشتم که اجازه نمی‌دادم برای جلوگیری از موخوره حتی نوکشون‌رو بچینه اما اون‌روز و درست تو همون ثانیه‌ای که دنیا و آدم‌هاش، آوار شده بودن روی سرم، اون موها به بدترین شکل ممکن به فحشم می‌کشید. اون موها با دلبری‌هاش، تقصیرهارو به گردن می‌گرفت. من اون‌روز متنفر شدم از تمام موهای طلاییِ دنیا! ماشین ریش تراش به دست و بی توجه به ضجه‌های از ته دل مامان و خواهرهام تمام دونه به دونه‌ی اون طلایی‌هارو تراشیدم. صدای زوزه‌ی ریش‌تراش و جیغ‌های از ته دل ماهرخ، هنوز که هنوزه تو گوش‌هام اکو می‌شه. اون‌روز حتی متین هم گریه می‌کرد. من از اون‌روز به بعد با هر بار نگاه کردن به موهای پسرونه‌ی خواهرم عذاب وجدان گرفتم. از اون‌روز به بعد دیگه اجازه نداد که اون موها شبیه به اولش بلند بشن. از اون‌روز به بعد من از ریش‌تراش بدم اومد. از اون روز به بعد تمام وجودم شد انتقام از سپهر. الیاس که آب شد و رفت توی زمین و تمام فکر و ذکر من شد بالای دار کشیدنِ سپهر."

نفس تغییر حالت داد و دهان باز کرد برای حرف زدن اما مسیح، نفسی فوت کرد و ادامه داد:


romangram.com | @romangram_com