#نقطه_ضعف_پارت_94

حدوداً هفت روزی می‌گذشت از رفتنِ ماهرخ و من تقریباً کل وقتم‌رو اختصاص داده بودم برای یافتن سرنخی از سپهر یا ماهرخ‌ تا این‌که روز هفتم الیاس درحالی‌که هیچ رنگی به رو نداشت، اومد خونه و من نفهمیدم که چش بود. هیچ‌وقت نفهمیدم که اون‌روز چی به سرِ الیاس اومده بود اما مطمئنم چیزی‌رو می‌دونست که مربوط به سپهر بود. مربوط به سپهر و سیاوش. اون‌روز هر چی سرش داد زدم و هرچی فحش نثارش کردم، زیر لب چیزی شبیه به حق داری‌رو مکرر تکرار می‌کرد. تا خودِ صبح روی مبل نشسته و زل زده بود به نقطه‌ای نامعلوم تا این‌که هشت صبحِ روز هشتم رفت و دیگه هم برنگشت. نمی‌دونم کجا رفت. نمی‌دونم چه بلایی سرش اومد.

اما مطمئنم هر چی که بود مربوط می‌شد به سپهر.

یک هفته گذشته بود و حالا مامان داشت جلوی چشم‌هام آب می‌شد. به علاوه‌ی ماهرخ حالا باید نبودِ الیاس‌رو هم متحمل می‌شدیم. طبق معمول از این بیمارستان به اون بیمارستان دنبال ردپایی از الیاس می‌گشتم که تلفنم زنگ خورد و چون شماره متعلق به منزل بود خیلی سریع جواب دادم:

_ بله؟

_ الو سلام داداش.. سریع بیا خونه ماهرخ اومده.

نفهمیدم چطور راهِ بیمارستان تا خونه‌رو که خیلی هم طولانی بود طی کردم اما وقتی به خونه رسیدم هیچ کس نبود. یعنی هیچ اثری از هیچ‌کدوم از اعضای خانواده‌ام یافت نشد.

شماره ی متین‌رو گرفتم و بی صبر، تقریباً فریاد زدم:

_کجا رفتید؟

صداش پر از اضطراب بود وقتی گفت:

_ ما داریم می‌ریم ویلای شمال.. مسیح ماهرخ می‌گه خونه موندن برامون خطرناکه توام سریع بیا شمال.


romangram.com | @romangram_com