#نقطه_ضعف_پارت_93

سوالی نگاهش کرد و مسیح افزود:

_ تیشرت‌رو می‌گم.

بی اراده بله‌ای گفت و مسیح از خیر خندیدن گذشت. دخترِ زیادی ساده‌ای بود. گاهی می‌ترسید که نکنه با ورودش به قصر سپهر همه‌ی تلاشش‌رو در معرضِ تخریب قرار بده.

بیخیال صدا صاف کرد و پرسید:

_ خب دقیقاً چی می‌دونی؟

_ سپهر و ماهرخ همدیگرو دوس داشتن و هیچ مشکلی هم نبود.

" اون روزها من خیلی از خانواده‌ام دور افتاده بودم. تمام کار و زندگیم شده بود با این دختر و اون دختر پریدن و هدفم از درس و دانشگاهم فقط این بود که آدم‌های بیشتری‌رو وارد زندگیم کنم. چالوس درس می‌خوندم و هر روز با اکیپ‌های جدیدی‌رو تشکیل می‌دادم. خلاصه اونقدر دورو اطرافم آدم بود که دخترها برای باهام بودن التماسم می‌کردن. وقتی نداشتم برای سر زدن به خانواده‌ام و هفته‌ای یک‌بار کم کم تبدیل شد به ماهی یک‌بار و در نهایت چهل پنجاه روز یک‌بار. خب تا اون‌جایی که شنیدی من بوکسور بودم و اما تو هر رشته‌ی فعالیتیِ دیگه‌ای فعالیت داشتم. اون زمان‌ها هم هر چی هم اوقات فراغت گیرم می‌اومدرو مشغول می‌شدم برای تمرین مسابقه های بزرگ کشوری، اما اون‌طور که ماهرخ برام تعریف کرد، گویا نبودن من تمام مانع‌هارو می‌شکست و سپهر و ماهرخ هر روزش‌رو در کنار هم سپری می‌کردن. الیاس هم که امتحاناتش شروع شده بود، بیخیال همه چیز سر فرو کرده بود تو کتاب و اجازه می‌داد که اون دو خوب بتازونن.

یه روز که بالاخره بعد از یک ماه فرصت گیر آوردم تا به خونه سر بزنم، به محض ورود صدای گفت‌و‌گوی ماهرخ‌رو با یه مرد شنیدم. اونقدر شاد و سرمست و بلند بلند حرف می‌زدن که من از پایین پله‌ها به وضوح حرف‌هاشون‌رو می‌شنیدم. ماهرخ از هیجان و اضطرابش پس از دیدنِ سپهر می‌گفت و سپهر سعی داشت که هرطور شده آرومش کنه. ماهرخ از دل‌تنگی‌هاش دم می‌زد و من...

درست یادم نمی‌آد که اون‌روز به چه درجه‌ای از خشم رسیده بودم، نمی‌دونم که چطور فریاد کشیدم و نام ماهرخ‌رو مورد خطاب قرار دادم، فقط می‌دونم وقتی به طبقه‌ی دوم رسیدم، درِ اتاق ماهرخ قفل بود و تا تونستم دررو بشکونم از پله‌های منتهی به حیاط پشتی فرار کرده بودن.

اون‌روز تمامِ خیابون‌های اطراف خونه‌رو مو به مو گشتم، تکه سنگی اگر روی زمین افتاده بود برداشتم و اما نتونستم ماهرخ‌رو پیدا کنم. تازه فهمیده بودم با غیبتِ من و بی‌عرضگی‌های الیاس چی به سر خانواده‌ام اومده بود. الیاس که به خونه رسید نزدیک بود زیر مشت و لگدهای حاکی از عصبانیتم جون بده اما با این وجود باورش نمی‌شد که سپهر چنین کاری کرده باشه. من هم اون‌روز فهمیدم که سپهر دوست صمیمی الیاس هم بوده، حالی رو به جنون‌رو داشتم. داشتم می‌مردم برای این‌که خواهرم‌رو برده بود و کاری از دستم ساخته نبود.


romangram.com | @romangram_com