#نقطه_ضعف_پارت_91

بازوش اسیر دستش شد و با دنیایی از حرص زمزمه کرد:

_ نیمدم این‌جا که تشکرت‌رو بشنوم. می‌خوام همه چیزرد برات بگم. اگه این فرصت‌رو از دست بدی هیچ‌وقت دیگه نمی‌تونی ربطِ سپهررو به زندگیمون بدونی.

تن چسبوند به درو هر دو نگاه به تلاقیِ هم اومدن. لحظه‌ای ذره‌ای از جونِ دخترک پایین ریخت و قلبش از شدتِ اون مقدار از نزدیکی، در پستوی سینه‌اش محکم‌تر از هر ثانیه‌ای تپید‌.

برای فرار از آبی‌ کم‌رنگ‌هایی که ثانیه‌ای هزاربار به زیباییش اعتراف می‌کرد، زمزمه کرد:

_ ماهرخ می‌گه برام. اون بهتر تعریف می‌کنه.

دست راستش کنار سر دخترک قرار گرفت و رگه‌های قهوه‌ای، میون تیرگی محض چشم‌هاش خودنمایی و مسیح برای صدمین‌بار اعتراف کرد که نگاهش افسون می‌کنه هر مرد بی احساسی‌رو.

گفت:

_ من اجازه نمی‌دم که ماهرخ تعریف کنه. حالش بد می‌شه متوجه‌ای؟

می‌فهمیِ آخررو با چنان تحکمی گفت که نفس بی حرف از زیر دستش بیرون پرید و همون‌طور که به سمت بالشتک‌ها حرکت می‌کرد گفت:

_ تا یه جایی‌رو ماهرخ برام گفته.


romangram.com | @romangram_com