#نقطه_ضعف_پارت_81
از وقتی که با همون یک دست بلوز و شلوارِ خونگی، کنار باغچه و خیره به کاکتوسها نشسته بود، حساب دقیقههایی که شاید به ساعت میرسیدنرو از دست داد. ماهرخ اومد چند دقیقهای نشست به حرف زدن و وقتی هیچ عکسالعملی ندید، رفت و نفر بعدیرو بیرون فرستاد. مریم هم چند باری کنار نردهی تراس ایستاد و سوزِ شدید زمستونرو با دنیایی از دلنگرانی اعلام کرد. با این حال و با وجود اون حجم از اصرار، حاضر نبود که برگرده به میون اون چهاردیواری. زوزهی بادی که افسار پارع کرده بود، با صدا بلند شد و بعد همراه با سیلیِ محکمی که به توانش نواخت، جونشرو لرزوند اما باز هم ترجیحش به ریه فرستادن هوای آزادِ باغ بود. ترجیحش بلعیدن اون حجم از اکسیژن بود. ترجیحش کوبش مهر انکار روی باورهای مبنی بر زندانی بودنش، بود. هوا رو به تاریکی میرفت و آبیِ کدری که پسِ اونرو ابرهای سیاه باردار در برگرفته بودن، آهسته عقب میکشید و جاشرو به تیرگیِ بی حد و مرز میداد. لب بهم فشرد تا لرزشِ آنچنانیِ دندونهاشرو مهار کنه. چند ساعترو کنار کاکتوسها نشسته بود و چیزی نخورده بودرو نمیدونست اما میدونست که دمای بدنشرو به طور کل از دست داده و سرما راهی برای ورود به مغزشرو یافته.
همه چیز بد به نظر میرسید تا اینکه صدای چرخش لاستیک روی سنگ ریزهها، شعلهی کوچکی از آتشرو روشن کرد و روی هیزمهای خشک شدهی تنش پاشید. پلک بست و با دنیایی از ضعفی که از نیاز به جنس مخالفی همچون پدر یا برادش نشات میگرفت، به صدای کوبش قدمهای یک نفری که نزدیکش میکشد گوش سپرد. یک نفری که حتی درِ ماشینشرو هم نبست. یک نفری که دموبازدم نفسهاش، با صدای هوهوی باد ادغام شده بود.
بازوهای سِر شده از سرماش، اسیر انگشتهایی شد که به محض لمس حرارت پاشید و چرا تا به حال نمیپسندید این لحنرو؟
_ دیونه... دیونه.. میخوای خودترو به کشتن بدی؟
با مُردن هیچ توفیری نداشت این حجم از حقارت. در سکوت خیره شد به نگاهی که هیچ حسی نداشت و لب زد:
_ آره میخوام بمیرم.
مسیح کنارش و روی زانو نشست. ساق پاهای عضلهای و مردونهاشرو به نمایش گذاشت و نفسهای گرمشرو همراه با بخار پرت کرد روی عضلات منقبض شدهی چهرهاش.
_ چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
تلفنش برای هزارمین دفعه زنگ خورد. ریجکت کرد و زوم کرد رو چهرهی دخترکی اونقدر درمونده به نظر میرسید که انگار تنها تلنگری میخواست برای باریدن. برخورد ردیفهای دندونش با هم، اونقدر مشهور بور که مسیح به ناچار بازوشرو چسبید. در برابر این دختر، فقط زور عمل میکرد!
_ نمیخوای باهام بیای؟ اشکال نداره من منتفی میکنم اون داستانرو. فقط بیا بریم تو.
romangram.com | @romangram_com