#نقطه_ضعف_پارت_80
مریم مبل مجاور نفسرو برای نشستن انتخاب کرد، دستهای بی تکلیف و سردشرو میون دستهای تپلش مخفی کرد و حرف آخرشرو زد.
_ این دیگه مشکل خودته، حرف آخرم بود.
تلفنی که میون انگشتهاش اسیر بود، برای هزارمین بار شروع به زنگ خوردن کرد و با نگاه به نام مخاطب، اینبار نتونست که جواب نده.
_ بله؟... چیه سالار؟.... تو و اون برادرت یه لحظه دست بر نمیدارید... سر قبر تو کجا باید باشم.... هیچی دارم برنامه میچینم واسه عروسیم... دارم میآم یه جوری دست به سرشون کن.
پس از کوبیدنِ توام با حرص انگشت شستش روی صفحه، نگاهی عصبی حوالهی مریم کرد و بعد رو به ماهرخ گفت:
_ اول هفتهی بعد باید باهام بیاد.
بعد از اون با انگشت اشاره کرد به نفسی که هنوز هم خیره بود به رخدادهای غیرممکنی که ممکن شده بود و ادامه داد:
_ نفسرو میگم.
درِ ورودی که بهم کوبیده شد تنش با تکونهای شدید از جا پرید. حاضر بود باهاش بره . امیدی ادامهی زندگیِ نکبتیش نداشت که وهم کنه از مردن و رفتن. اما عقد؟ ازدواج با مسیح؟ مسیح انقدر بد بود مورد اعتماد اعضای خانوادهاش هم واقع نمیشد؟ نفس انقدر بی کس و کار جلوه میکرد که مریم برای به سفرهی عقد کشوندن، حتی برای یکبار هم نظر نخواست؟
نگاه داد به ماهرخی که طرفِ چپ و کنارش نشست، قصد کرد که با جملههایی امیدوارکننده، تک چراغی میون سیاهی محض قلبش روشن کنه اما تو اون لحظه هیچ گنجایشی برای مرور داستانهای گذشته نداشت. دست بالا برد برای دعوت به سکوت و به طور ناگهانی، محتویات معده به دهانش هجوم آورد. با هر دو دست دهانشرو چسبید و به جای فرار به سمت سرویسِ داخل که انصافاً نزدیکتر بود، بیرونیرو ترجیح داد و به محض ورود به فضای خفهی سرویس، چند دقیقه ای عق زد و همراه با متحمل شدن اون مقدار از بدحالی، بلند گریه کرد. حالا و درست بعد از تایید و خروجِ مسیح، بلایی که بر سرش نازل شده بودرو درک میکرد. درست همون لحظه بود که تمامِ وجود گند خودشرو برای فرار از شهر و دیارش لعنت فرستاد. درست همون لحظه بود که متنفر شد از نفس و دلتنگ برای بیبی و یا حاج ناصر. همون لحظه بود که فهمید اینروزها از هر ثانیهای که نداشتنشونرو به رخ میکشید، متنفر بود. حتی اعتراف میکرد برای تک به تک قلم ها و رنگ هاش دلتنگه. حس بی کس و کار بودن، آتشی از جنس حسرت به جونش انداخته بود و با هربار فکر کردن به بحث ازدواج، شعله هم میکشید. مقابل روشویی ایستاد، دستهاشرو چندین باز کفکاری کرد و سپس یک مشت آب سرد به صورتش پاشید و هق هقرو از سر گرفت.
romangram.com | @romangram_com