#نقطه_ضعف_پارت_79

و پس از برداشت گام اول و معطوف ساختنِ حواسش به تلفن، مضحک‌ترین شرطِ عمرش‌رو شنید.

_ باید عقدش کنی.

نفس هین کشید و کتونی‌های مسیح روی سرامیک‌ها چسبید. پلک زد برای باور جمله‌ی بیان شده و مریم، صحبتش‌رو ملایم‌تر ادامه داد:

_ معلوم نیست شما می‌خواید برید کجا بمونید... کجا بخوابید.. معلومه که زیر یه سقفین.

تماسِ روی اعصابش‌رو ریجکت کرد، قدم رفته‌رو بازگشت و با نگاه مستقیم به چشم‌های نفسی که قلبش برای فهم واقعیت اون‌قدری گنجایش نداشت، مریم‌رو مخاطب قرار داد:

_ تو به منی که پسرتم انقدر بی اعتمادی؟

مریم هم به تبعیت از پسرش فریاد زد:

_ من به مرد جماعت تو این‌جور مسائل بی اعتمادم. حالا می‌خواد پسر خودم باشه یا پسر همسایه. من فقط یه چیزرو می‌فهمم اونم اینه که دو تا نامحرم نباید زیر یه سقف باشن. تمام!

به دنبال حرفش، هر دو دستش‌رو در آغوش کشید و مسیح خیره به نفسی که علائم حرکتیش‌رو به طور کل از دست داده بود و قفل روی صحنه‌ی مقابل، حتی پلک هم نمی‌زد با صدایی که رگه‌هایی از حرص در اون مشهود بود، گفت:

_ فقط مونده تو این مصیبت زن بگیرم. خدایا، خدایا بیا به داد مغز من برس تا منفجر نشده.


romangram.com | @romangram_com