#نقطه_ضعف_پارت_78

و بعد رو کرد به نفسی که هیچ‌چیز از ادامه‌ی ماجرا نمی‌دونست و با خیالی راحت لم داده بود روی مبل.

_ تو که هیچی نمی‌دونی با چه جراتی قبول کردی که بری؟ اصلا بیجا می‌کنی که بری. مگه من می‌ذارم؟

قسم می‌خورد که کاملا از اراده اش دور بود وقتی که گفت:

_ من نمی‌دونم کجا می‌خوام برم. نمی‌دونم اون‌جا چه خبره. من... من فقط می‌دونم که مسیح هست. یعنی می‌دونم تا اون هست قطعاً هیچ بلایی سر من نمی‌آد.

لب گزید و دزدکی نگاه انداخت به مسیحی که تهِ اون همه غمی که تو آبی‌هاش کز کرده بود، ذره‌ای تشکر و قدردانی فواره می‌زد. قلبش از جمله‌هایی که تحویل داده کاملاً راضی بود و اما مریم گفت:

_ منم شرط دارم.

مسیح با حالی بهتر روی پا ایستاد و راه خروج‌رو در پیش گرفت.

_ هرشرطی که داری نشنیده قبوله.

به تلفنش که برای بار هزارم زنگ می‌خورد اشاره کرد و ادامه داد:

_من باید برم.


romangram.com | @romangram_com