#نقطه_ضعف_پارت_77

_داداش تو برو دیرت شده من خودم همه چیزرو برای نفس توضیح می‌دم.

مسیح با دنیایی از ضعف به علاوه‌ی نگرانی سر چرخوند. خوب می‌دونست بازگو کردنِ داستان گذشته و صحبت از سپهر برای ماهرخ، چقدر می‌تونه سخت و همراه با تعذب باشه اما با این غیبت‌های هر روزه‌اش داشت سپهر‌رو به خود مشکوک می‌کرد.

ماهرخ تردید برادرش‌رو که دید، دل ضعفه گرفت برای حالت نگاهش، به هر جون کندنی که بود لبخندی تصنعی‌رو روی لب‌هاش کاشت و بعد روی پاهاش ایستاد و گونه ی برادرش‌رو بوسید.

_ نگران نباش داداش. همه چیز درست می‌شه.

کارش به جایی رسیده بود که به جای کوه ساختن برای خواهرش، به شونه‌های نحیف اون تکیه می‌کرد و فعلا تنها چاره همین بود!

روی پاهاش چرخید و نگاه آخررو حواله‌ی مادرش کرد. هنوز هم دل‌خور بود. هنوز هم نیم نگاهی حواله‌ی پسرش‌ نمیکرد.

نفسی عمیق بیرون داد و با ته مونده‌ی توانش گفت:

_ چیکار کنم که راضی بشی مامان؟

مریم خانم، برحسب علاقه‌ای که این‌روزها نسبت به نفس پیدا کرده بود، سر بالا انداخت و لجوجانه گفت:

_ نمی‌ذارم ببریش تو لونه ی شیر. این دختر گناه داره. این دختر حقش نیست که کنار اون آدم‌ها باشه.


romangram.com | @romangram_com