#نقطه_ضعف_پارت_73

_ من با پلیس همکاری می‌کنم.

"راوی"

مثلِ تمام روزهای‌ گذشته، با صدای جروبحثی افتضاح، پلک گشود. سردرد لحظه‌ای امونش نمی‌داد و به محض مرور خاطرات هفته‌ی گذشته، ناله‌کنان تن از تخت کند. خسته بود.. خسته بود از صبح‌هایی که با داد و هوارهای صاحب خونه چشم باز می‌کرد و شب‌ها، با فکر به تصمیمِ مسیح پلک روی هم می‌گذاشت.

خودش‌رو به سرویس رسوند و گوش سپرد به صدایی که امروز از تمام روزهای گذشته بلندتر می‌غرید:

_ راه دیگه‌ای برام نمونده می‌تونید این‌رو بفهمید؟ اگه نفس‌رو نبرم کیو ببرم؟ برم یه دختر از تو خیابون پیدا کنم؟ هان؟ این‌جوری خیالت راحته؟ نه مادر من شمایید که دارید گند می‌زنید به زحمت‌های پنج ساله‌ی من. شمایید که گوش نمی‌دید به دردهام.

خسته شده بود از این‌که تو یک هفته‌ی اخیر همه و همه، به جاش حرف می‌زدن، تصمیم می‌گرفتن و یا با مسیح دهن به دهن می‌گذاشتن.

درست چهار هفته پس از اعتراف مسیح به همکاری با پلیس، وقتی که نفس بازهم درگیر بود با بخش عمده‌ای از سوال‌های بی‌جوابش، مسیح با حالی بد به خونه رسید و با دنیایی از تردید از نفس خواست که به عنوان پارتنرش وارد قصری بشه که نفس روی مجهولِ بی پاسخ بودنش، شبانه‌روز قسم می‌خورد.

اون روز نفس سکوت کرد و مریم خانم برای اولین‌بار مقابل روی پسرش ایستاد و اجازه نداد که حتی بحثِ ارائه شده ادامه پیدا کنه. حالا یک هفته از اون شب و اون پیشنهاد وسوسه‌انگیز می‌گذشت و نفس این‌بار با نهایتِ خشم از خواب پرید.

لباس‌های خوابش‌رو سریعاً با دم‌دستی‌ترین بلیز و شلوارها تغییر داد، بی این‌که تکه پارچه‌ای روی سرش بندازه، اتاق‌رو ترک کرد و پله‌هارو دو تا یکی پایین رفت.

مسیح هنوز هم جنجالِ اول صبحش‌رو، با تن صدایی کر کننده کش می‌داد.


romangram.com | @romangram_com