#نقطه_ضعف_پارت_72
زبون باز کرده و نالیدم:
_خواهش میکنم یه چیزی بگو و از این گیجی خلاصم کن.
بدونِ تغییر حالت، پلک گشود. با نگاه به سرخیِ چشمهاش تشخیص دادم که اینروزها شدیداً کم خوابه و گودافتادگیِ زیرچشمهاش هم مهر تایید بر حدس و گمانم میزد.
لب زد:
_ سپهر مرد که نه؛ نامردی بود که زندگی مارو نابود کرد.
این اتفاقرو تقریباً حدس زده بودم. گوش سپردم تا واژههارو ببلعم و افزود:
_ نامردی بود که ماهرخ بخاطرش تو روی همهمون دراومد.
اینرو هم حدس زده بودم. تلفنرو سر داد به داخل جیبش، ساعتشرو چک کرد، بعد روی پاهاش ایستاد و به وسیلهی سرانگشتهاش، پشت پلکهاشرو لمس کرد.
_خیلی خستهام دیگه نمیتونم ادامه بدم.
نتونستم که فریاد بزنم، محض رضای خدا تنها یک جملهی با مضمون، تحویل ذهنِ بیقرار من بده و اون با نگاه به چشمهای ملتمسم، تیر آخررو زد.
romangram.com | @romangram_com