#نقطه_ضعف_پارت_7

غصه تمام وجودش‌رو در بر گرفت. تمام جونش شد دل‌تنگی و حسرت. خوب که شست، خوب که اشک ریخت، خوب که خالی شد، حموم‌رو ترک کرد و در عرض نیم ساعت مانتو پوشیده از درِ اتاق خارج شد.

پوت‌های دیشبی هنوز یکی دو قدم‌رو هم طی نکرده بود که در اتاق چهارصد و پنجاه و پنج هم باز شد، همون مرد با لباس‌هایی شاید بهتر از دیشب از اون خارج شد و بی توجه به حضور نفس و با گام هایی بلند از کنارش عبور کرد. چند قدمی با نفس فاصله گرفت و اندامش‌رو تو قالب شلوار جین و سویشرت لجنی رنگش به نمایش گذاشت. زیادی خوش استیل بود. اون‌قدر که به دخترک اطمینان می‌داد مطمئناً چند ساعتی‌رو تو روز اختصاص میده به ورزش. نگاهش تا آخرین لحظه و حتی بعد از گذر از پیچ پله ها مردرو بدرقه کرد و نهایتاً وقتی از مقابل چشم‌هاش محو شد، ذهنش‌رو سوق داد به اتفاق های با اهمیت ترِ پیش روش.

تموم خیابون‌های شهر جدید و آکنده از جمعیت‌رو گشت و تمام بنگاه‌هارو سرزد. معده‌اش تیر کشید از شدت گرسنگی، تنش لرزید از شدت سرما و تازه وقت کرد که به خودش فکر کنه. هوای پایتخت بسیار سردتر از شیراز بود و همین امر وادارش کرد که اولین فروشگاه سر راهش‌رو به قصد خرید وارد بشه. لبخند مهمونِ لب‌هاش شد و نگاه داد به انواع و اقسام لباس‌های متعلق به پاییز و زمستون که به طرز زیبایی قالبِ اندام مانکن‌ها بود و راه گرفت به طرف اولین فروشنده تا خرید رویایی و مختص به سلیقه ی خودش‌رو آغاز کنه.

مقابل رستوران بزرگی ایستاد و بعد از نگاه به تابلوش، از میون درِ کشوییش گذر کرد. فضای رستوران زیادی شلوغ بود و دلش ضعف رفت برای حجم سنگین جمعیت. نفسی که تا به حال بزرگ‌ترین دورهمی زندگیش هم‌نشینی با شقایق بود حالا و تویِ چنین مکانی، حق نداشت که ذوق زده بشه؟ حق نداشت با ولع به تمام تیپ و قیافه های متنوع خیره بشه؟ پشت میز دو نفره ای نشست و هزار بار خداروشکر کرد که فضا اون‌قدری بزرگ هست که با فول بودنِ میز ها مواجه نشه. با نزدیک شدنِ گارسون نگاه داد به منو و به یاد نیما، باقالی پلو با مرغ‌رو انتخاب کرد. گارسون چشمی کوتاه گفت و ترکش کرد و نفس بعد از چرخش چشم‌هاش میون تمام میزها، راهی برای مقابله با تنهایی‌رو از خدای خودش طلب کرد.

کیف پولش‌رو سر داد به داخل کوله و رستوران‌رو ترک کرد. ترجیح داد که این بار قدم‌زنان خودش‌رو به هتل آفتاب برسونه. از این پس نعمت آزادی‌رو داشت و دلش می‌خواست که حتی‌الامکان از اون بهره ببره.

رفت به فکر و قدم زد میون رهگذرها. فکرها روحش‌رو از دنیای حقیقی کند و اون‌رو داد به رویا. کمی با تصور اتفاق‌های خوش پیش روش لبخند به لب داد، توجه اندکی از مردم‌رو به خودش جلب کرد و لحظه‌ای کاملاً ناگهانی، پرت شد به دنیای کابوس، بغض سریعاً هجوم آورد به چشم‌هاش و لب‌هاش خندید. تموم مردم فکر می‌کردن که دیونه ست و قلب مچاله شده‌اش هیچ فکر بکری نداشت.

****

با وحشت شماره ی شقایق‌رو گرفت. چندین‌بار دکمه ی کنسل‌رو فشرد و مجددا شماره گرفت. ترسید و دل نگرانش تاب نداد. وحشت‌رو دور فرستاد و تلفن‌رو کنار گوشش گذاشت.

_ بله ؟

قطره اشکی چکید و لب زد:


romangram.com | @romangram_com