#نقطه_ضعف_پارت_6

اتاق‌هارو با نگاه به شماره پشت سر گذاشت و مقابل یکی مونده به آخریش متوقف شد. ابروهاش بالا پرید و سعی کرد به صدایِ نعره‌ای که از اتاق روبه‌رویی می‌شنید، بی توجه باشه و راهش‌رو ادامه بده اما در با شدت باز شد و دختری بلند قد در حالی‌که هنوز دکمه‌های مانتوش‌رو هم نبسته بود، از میون چهارچوب گذشت، نگاهی به نفسِ وار رفته انداخت و بعد توام با عصبانیت کفش‌هاش‌رو روی زمین کوبید، از کنارش گذر کرد و نفس در حالی‌که هنوز هم نگاهش به دنبالِ ردپاهای اون زن بود، صدای بم و گیرای مردی‌رو کنار گوشش شنید:

_ نمایش تمام. می‌تونی برگردی به اتاقت.

سر چرخوند و کتونی‌های نایک سفید رنگی‌رو درست در سه قدمیش دید. شلوار اسلشی که کمی مچ پاهای برنزه اش‌رو به نمایش می‌گذاشت، کت چرم نخودی رنگ و نهایتاً چهره‌ای عبوس.

تلاقیِ دو نگاه، نفس‌رو وادار کرد که حداقل دو قدمی‌رو به سمتِ عقب برداره‌ و فکرهایی که مبنی بر حادثه ی رویت نشده ی اتاق بودرو دور بفرسته. به سختی نگاه کند از آبیِ محصور کننده ی چشم‌هاش و با ببخشیدی کوتاه از کنارش‌ گذشت. کلید‌رو مقابل تیزیِ نگاه مرد تو قفل چرخوند و تنش‌رو پرت کرد به اتاق.

به محض راه یافتن به فضای بیست وچند متری، پشت در ایستاد. نفسی عمیق رها و دستش‌رو روونه ی قلبش کرد.

لب زد:

_ سالی که نکوست از بهارش پیداست، خدایا همین اولِ کاری انقدر نترسون نفسِ بیچاره‌رو.

کوله اش‌رو کناری پرت کرد و ولو شد روی تخت . بدون این‌که لباس هاش‌رو تعویض و بدون این‌که اتاق‌رو وارسی کنه، پلک هاش‌رو تسلیم کرد. خسته بود و دلش فقط خواب می‌خواست.

دوازده ساعتی از رسیدنش به پایتخت گذشته بود که پلک گشود. هجوم نور حتی از پشت پرده‌ها هم مژده ی صبح شدن‌رو می‌داد، نشست و قبل از هر کاری، اندیشه به جا و مکان و نزدیک شدن به هر چیزی که متعلق به آینده‌ی بیش روش بود، روونه ی اتاق افکارش شد

تخت‌رو ترک کرد و زیپ کوله اش‌رو باز. مسواک و هر چیز دیگه‌ای که لازم داشت‌رو بیرون کشید و خودش‌رو به حمام رسوند. تن یخ زده اش‌رو به دلیل تاخیر در باز شدن شیرِ حمام و نابلدی، به آب گرم سپرد و پلک‌هاش هم از هجوم قطره های اشک گرم شد. چقدر دل‌تنگ بود برای تمام کوچه پس کوچه‌ها و زیبایی‌های شیراز، چقدر حسرت لونه کرده بود به کنج دلش برای دیدنِ دوباره‌ی آرامگاهِ حافظ، چقدر می‌خواست بی‌بی و حتی پدرش‌رو. فکر کرد به این‌که حالا و با گذر این بیست و چهار ساعت، چه اتفاق‌هایی و چه مقدارغم وارد دنیایِ کیهانی‌ها شده بود؟


romangram.com | @romangram_com