#نقطه_ضعف_پارت_68

_ الان اومدم پیش دوست‌دخترم... می‌دونی که نمی‌آم... چون منم تفریح دارم، تایمِ استراحت دارم و الان هم تایم تفریحمه... این مسخره بازی‌ها یعنی چی؟ سپهر، آسمون به زمین بیاد من امشب اون‌جا بیا نیستم پس بیخودی زور نزن.... سیاوش سیاوش... به سیاوش بگو که گفتم نمی‌‌آم... می‌خوای با دوست دخترم صحبت کنی که چی بشه؟ من دارم بهت می‌گم نمی‌آم، متوجه‌ای؟

برای لحظه‌ای دست کشید از بحث، مکث کرد روی چهره‌ی من و درحالی‌که نگاهش پر بود از تردید، تلفن‌رو به طرفم گرفت و زمزمه‌وار لب زد:

_ بیا حرف بزن.. بگو امشب نمی‌ذارم سامیار بیاد.. حواست باشه‌ها من سامیارم.

درست شبیه به آدم آهنی و یا رباتی که یک‌سری دستورِ لازم‌الاجرا دریافت کرده باشه، تلفن‌رو از میون انگشت‌هاش قاپیدم و کنار گوشم قرار دادم. پسِ ذهنم واژه‌های جدیدی چرخ می‌خورد و من خوشحال بودم از این‌که می‌تونستم تا صبح به اون ها فکر کنم. سامیار.. دوست دختر.. سیاوش.. فکرم از همین حالا دست به کار و اون‌قدر مشغول شده بود که تواناییِ باز کردنِ دهان و بیرون فرستادنِ کلمه‌هارو از دست داده بودم.

مسیحِ دو اسمی‌ای که حالا سامیار شده بود، دست بلند کرد و اون‌رو شبیه به برف‌پاک‌کن مقابل دیدگانم به حرکت در آورد.

_حرف بزن نفس .

حرف زدم. فقط دستورش‌رو اجرا کردم.

_سلام .

فرد پشت خط که صدایی گیرا داشت و گویا سپهرِ قصه‌ها بود، اول مکث و بعد صحبت کرد:

_ سلام.. شما باید... باید.. اسمت چیه؟


romangram.com | @romangram_com