#نقطه_ضعف_پارت_67

تکیه داد به صندلی، صفحه‌ی موبایل آن‌چنانیش‌رو لمس کرد و بعد از چک کردنِ اعلان‌هاش، یک تای ابرو بالا داد و گفت:

_ نمی‌تونم بهت حرفی بزنم. فقط بدون من خلافکار نیستم و احتیاجی به این همه موش و گربه بازی نیست. فقط بدون که تا این‌جایی در امانی.

لحنم فوق‌العاده درمونده بود وقتی گفتم:

_ به خدا دارم عذاب می‌کشم. تورو خدا بهم بگو چه بلایی می‌خواد سرم بیاد؟

آبی‌هاش‌رو تو کاسه چرخ داد. چهره‌اش لحظه به لحظه به حالت کلافه گرایش پیدا می‌کرد.

_ هیچی.. هیچی... اگه کسی قرار باشه بلایی سرش بیاد اون منم که رفتم تو دل شیر. تو دیگه چرا می‌ترسی؟ من این خونه‌رو اون‌قدر امن ساختم که دستِ هیچ‌کس بهتون نمی‌رسه. اون روزی هم که تو اومدی سهل‌انگاری خودم بود که از حواس پرتی ریموت‌رو دیر فشار دادم. می‌دونستم آخرین سوال‌هاییه که من می‌پرسم و اون پاسخ می‌ده. درست حال شاگردی‌رو داشتم که با عجله و برای آخرین آوانسِ امتحانش، نوت‌برداری می‌کرد.

_ پس بگو سپهر کیه؟

از شانسِ گندی که به وجودش، درست همین حوالی، ایمان پیدا کرده بودم، صفحه‌ی تلفنش خاموش و روشن شد. چپ چپی حواله‌ام کرد و با نگاه به نام ذخیره شده‌ی روی صفحه نگاهش شکلی شبیه با نفرت‌رو به خودش گرفت.

_ بله سپهر؟

چشم‌ و گوش و تمام علائمِ حیاتیم، همه و همه به دنبال نشونه‌ای می‌گشتن.


romangram.com | @romangram_com