#نقطه_ضعف_پارت_66
ماهگل که انگار گوش به فرمان همون نزدیکی ها ایستاده بود، اینبار بعد از گذر دقیقهها با پارچی آب وارد و با نگرانی به چهرهام خیره شد. لب زدم خوبم و مسیح با فشار دست و اما به آهستگی، ماهگلرو به سوی پلهها هدایت کرد.
آب که خوردم، سکسکهام که بند اومد، کمی قدم زد و سکوتمرو که دید اینبار حرصیتر پرسید:
_ تموم شد دیگه؟
سر تکون دادم و سعی کردم که منطقیتر جلوه کنم. اگر قصد کرده بود که حرف بزنه، نباید با ریزش بی امون اشکهام، این آوانسِ استثناییمرو از دست میدادم.
با گذرِ ثانیهها و به دست آوردن سکوت و آرامش، یکی از صندلیهای میز دوازده نفرهرو بیرون کشید، مقابل من قرار داد و نشست. فاصله اونقدر کوتاه بود که با ناچار سر عقب کشیدم، چطور باید میفهموندم که از نزدیک بودنِ به چشمهاش واهمه دارم؟
کمی خیره نگاهم کرد و به حرف اومد:
_ نمیدونم چرا.. اما باورم نمیشه تو از دار و دستهی سپهر باشی. یعنی یقین دارم که خطری از جانبِ ت منرو تهدید نمیکنه. اما مجبورم.. مجبورم تا پایان عملیات اینجا نگهت دارم. چون شک دارم که کسی دنبالم باشه و دلم نمیخواد به محض خروجت از این خونه بلایی سرت بیارن. متوجهای؟
تنِ صداش به طرز معجزهآسایی رو به نرمش بود و به خدا که انگارنهانگار که این مرد، همون مسیحی بود که من تمام شبهای گذشته، چشمهاشرو کابوس میدیدم.
لب گزیدم و با لحنی نرمتر از قبل، آتش بس اعلام کردم. سوالها رگبار وار و پشتِ سر هم، ردیف شد.
_ سپهر کیه؟ اینجا چه خبره؟ من باید تا کی توی این خونه بمونم؟ چرا همهی قانونهای این خونه با تمام خونههای دیگه متفاوته؟
romangram.com | @romangram_com