#نقطه_ضعف_پارت_65

_ یک ساعته داری گریه می‌کنی. کی تموم می‌شه که اون موقع بیام حرف بزنیم؟

هق‌هق و آب بینی، امونم نمی‌داد. به کلتی که بی تکلیف روی میز رها شده بود، اشاره کردم و گفتم:

_ با این بدبختی که سرم اومده هیچ وقت. اصلاً اونو بدش به من بذار خودم‌رو بکشم.

عکس توقعاتم و بدون ذره‌ای نرمش و یا برخوردی قابل تصور از جانبش، گام‌هاش‌رو سوق داد به طرف میز و همراه با کلت برگشت به طرفم. یک آن مرگ‌رو تصور کرده و از جا پریدم. حالا به جای نگاه به پاهای کشیده‌اش، با نگاهش روبه‌رو شدم. دست بردم به قلبی که انگار نمی‌تپید و پر از التماس چشم دوختم به آبی‌های عصبیش. لب‌ها همراه با ابروهاش بالا پرید و گفت:

_ چیشد؟ مگه نمی‌خواستی خودت‌رو بکشی؟

از بی جوابی شبیه به چهار پنج‌ساله‌ها، مجدداً به گریه افتادم و مسیح وای گویان، کفِ دست روی صورتش کشید و غرید:

_ نفس گریه نکن. من از دخترای زر زرو بدم می‌آد.

لحن صحبتش اون‌قدر افتضاح و وحشت‌ناک بود که گریه‌رو از یاد بردم و به سکسکه افتادم.

نفس فوت کرد و افزود:

_ ماهگل یه پارچ آب بیار. فکر کنم تا صبح باید این دختره‌ی لوس‌رو آب بدم. اینم یه نوع بدبختی جدیده که گریبان من‌رو گرفته.


romangram.com | @romangram_com