#نقطه_ضعف_پارت_64

_ یعنی چی که به تو ربطی نداره؟ مگه من مسخره ی توام؟ اتفاقا از هر کسی بیش‌تر به من ربط داره. خسته شدم انقدر تو این خونه نشستم منتظرِ توعه عوضی که معلوم نیست چه کاری داری انجام می‌دی. نمی‌دونم دارم تو خونه‌ی یه قاتل زندگی می‌کنم یا سردسته‌ی یه باندِ خطرناک، یا شاید هم هردو. بی کس و کار گیر آوردی؟ بدبخت گیرت اومده که بندازیش تو خونه‌ت و خودت بری سراغ کثافت‌کاری‌هات؟ من از شیراز فرار کردم که این‌جا آزادانه زندگی کنم و یکی بدتر از خانواده‌ی خودم گیرم افتاد. بسه دیگه خسته شدم... یا همین امشب جواب همه ی سوالام‌رو می‌دی یا خودمو می‌کشم و عذاب وجدان‌رو برای همیشه برات جا میذارم. البته اگه وجدانی هم داشته باشی.

نفسم از حجم بالای فریادها، منقطع شده بود و به سختی بالا می‌اومد، آخرین جمله‌هام‌رو به سختی و با صدایی دورگه بیرون فرستادم. قطره های اشکم به هق هق تبدیل شد و به جز صدای گریه ی من تقریباً هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. مسیح سرش‌رو میونِ دست‌هاش اسیر کرده بود و چند ثانیه یک بار، دستش‌رو محکم لابه‌لای طلاییِ موهاش فرو می‌کرد. نگاهِ پر از ترحم خاله مریم و ماهرخ‌رو به وضوح حس می‌کردم و همین امر شدتِ هق‌هقم‌رو تشدید می‌کرد. خیلی قشنگ گند زده بودم به شامِ دورهمیشون و قصد هم نداشتم که کوتاه بیام. سوالات قصد کرده بود که مغزم‌رو از جا بکنه و همراه خود ببره به ناکجاآباد! ترس از مسیح، ترس از کشته شدن، ترس از دیوارهای زیبایِ ویلایی که گاهی شبیه به میله‌های آهنینِ یک زندان عمل می‌کرد، به وضوح کم آورده بودم. باید امشب همه چیز رو می‌فهمیدم. من امشب از این مرد جواب می‌خواستم.

نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که به محضِ قطع امید از طرف افراد حاضر، قیدِ میز شام‌رو زدم، روی کاناپه نشستم و گریه‌رو از سر گرفتم. انگار که عزیز ترین کسم رو از دست داده باشم نمی‌تونستم لحظه‌ای خودم‌رو آروم کنم. انگار که غم‌ها، دل‌تنگی‌ها و حس غربت، همه و همه حالا به خودنمایی می‌پرداخت.

از طرفی هم فین فینم راه افتاده بود و راه نفس کشیدن‌رو سلب می‌کرد. با آستین‌ مشغول پاک کردن اشک‌هام بودم که دستمالی مقابلِ صورتم قرار گرفت. احتیاجی نبود سر بالا بگیرم چون ساعتِ مارک دار بند چرمی که به دور مچ دستش بسته شده بودرو به خوبی به یاد داشتم و این امر احتمال این‌که اون فرد مسیحه‌رو به صددرهزار می‌رسوند‌.

بدون تشکر و از خدا خواسته چنگ زدم به دستمال و به بالا کشیدنِ بینی‌ام ادامه دادم.

_ماهگل یه لیوان آب بیار .

مسیح بود که جمله‌رو با لحنی فوقِ عصبی بیان کرد و به دنبالش، صدای کوبش صندل‌های ماهگل روی سرامیک‌های کفِ سالن به گوشم رسید. با دستمال به جون بینیم افتادم و چند لحظه‌ی بعد لیوان آب هم مقابلم قرار گرفت. لیوان‌رو میون انگشت‌های لرزونم اسیر کردم و برای باز کردن راه نفسم همه‌ی محتویاتش‌رو لاجرعه سر کشیدم.

مسیح از ماهگل خواست که تنهامون بذاره و بعد مقابل من ایستاد و من با نگاه به کتونی‌هاش شنیدم:

_ تموم شد؟

سر بالا فرستادم. اشک‌ها امشب قصد کرده بودن که بدترین شکل ممکن رسوام کنن.


romangram.com | @romangram_com