#نقطه_ضعف_پارت_63

_ نگران نباش غذام‌رو هم می‌خورم سوالاتتو بپرس.

رجوع کردم به سوالاتی که تمام شب‌‌های گذشته‌رو با فکر کردن به پاسخشون نخوابیده بودم و دهانم برای بیان هیچ‌کدوم باز نشد.

شنیدم:

_دیگه داری عصبیم می‌کنی.

و برای نسوختنِ اون فرصت طلایی عزمم‌رو جزم کردم و سواله در رده‌بندی‌ها مورد اولویت قرار داشت‌رو بیان کردم.

_ اون عملیاتی که ازش حرف می‌زنی کی قراره تموم بشه؟

نگاهش به نگرانی گرایش پیدا کرد و سر خورد سمتِ ماهرخ.

_ به تو ربطی نداره .

خسته شده بودم..خیلی خسته. چراها و سوال‌های ذهنم گاهی شب‌ها خواب‌رو به پلک‌هام حروم می‌کرد و راهِ کوتاهی داشتم، تا رسیدن به درجه‌ی افسردگی! منی که برای رسیدن به آرامش از شیراز به مقصدِ تهران فرار کرده بودم، گاهی از هجوم فکر و خیا‌ل‌ها خون دماغ می‌شدم و هیچ اتفاقی در طولِ روز مربوط نمی‌شد به پاسخِ معادله‌های چندمجهولیم.

نمی‌دونم اون حجم از جسارت به همراهِ خشم از کجا پیداش شد که از روی پا ایستادم و شروع کردم به فریاد زدن:


romangram.com | @romangram_com