#نقطه_ضعف_پارت_60

_ الهی من قربونت برم. همه‌ش تقصیر خودته. فکر می‌کنی اون از خدا بی خبر همه‌ش دور و اطرافته آماده‌ی حمله‌ای. این‌جا که نیازی نیست اون وسیله ی اعصاب خرد کن‌ر‌و حمل کنی..

جمله‌ی آخرش، دقیقاً مطابق بود با حرفِ دل من!

خاله مریم، نگاهی به چهره‌ی عاری از احساسِ مسیح انداخت تا تاثیر حرف‌هاش‌رو جست‌وجو کنه و به دنبال حرفش همراه با اشاره به متین ادامه داد:

_متین خاله جان اینو بردار ببر تو اتاقِ مسیح انرژی منفی می‌ده. نگاه کن دخترم رنگ به رو نداره.

و به دنبالش به چهره‌‌ی من اشاره کرد اما متین منتظر تایید از جانب مسیح ایستاد و مسیح تک حرکتی مبنی بر اعمال اون حرکت توسط متین انجام نداد.

شام خوردن با مسیح متفاوت‌تر از چیزی بود که تصورش به دیواره‌های ذهنم خطور می‌کرد. راس میزرو برای نشستن انتخاب می‌کرد و تا اون دست به غذاش نمی‌زد، هیچ‌یک از اعضا سرورو آغاز نمی‌کردن. به غیر از این‌که این حرکات بسیار مسخره و پیش پا افتاده به نظرم می‌رسید، عجیب بود که با وجودِ گذشته ی زشتی که داشت چرا تا این حد برای خانواده‌اش محترم واقع می‌شد؟

سکوت فضای پرعظمت غذاخوری دربر گرفته بود و به جز برخورد قاشق‌ها به زوجِ همیشگیشون چنگال، تقریباً هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید و من هم در حالی‌که تو افکارِ خودم غرق بودم و از طعمِ انصافاً خوب غذا هم هیچ لذتی عایدم نمی‌شد، به افکارم اجازه‌ی تازوندن دادم. تمومِ زندگیم شده بود فکر و فکر و فکر و من عاصی بودم از این‌که، مرورِ افکار به هیچ‌یک از سوال‌هام پاسخ نمی‌داد. خیره بودم به دونه‌های برنج و آرزو می‌کردم که این شامِ دیکتاتوریِ مسخره زودتر به پایان برسه تا این‌که صدایی از فکرهای بی سر و ته نجاتم داد‌:

_ چرا فرار کردی؟

سر بلند کردم. خیلی عادی مشغول غذا خوردن بود و پا گذاشتن روی نقطه ضعفِ من اون‌قدر عامیانه به نظرش می‌رسید که انگار جویای احوالم شده مرتیکه‌ی بیشعور. از حالتِ پرسشش لجم گرفت و اون سوالش‌رو بلند تر از قبل مجدداً تکرار کرد.

این‌بار سربلند کردم و درحالی‌که نگاهم به هرجایی خیره بود الا چشم‌هاش پرسیدم:


romangram.com | @romangram_com