#نقطه_ضعف_پارت_59
ماهگل هم از گوشه و کنار رسید و خودشرو دخالت داد. انگار من تنها کسی نبودم که از پهلو به پهلو شدنهاش متعجب بود.
_ آره داداش از وقتی اومدی هی اینور اونور میشی.
در عرضی از ثانیه کلتشرو از زیر کتش خارج کرد و انداخت روی میز، عرق از تیرک کمرم راه گرفت و مثل مسخ شده ها چشم برنمیداشتم از رنگِ سیاه و زشتش. به دنبال این حرکت کتشرو هم از تن کند و من اینبار نتونستم که به خوشتیپیش اعتراف کنم. این کلت درست مقابل چشمهای من چی میخواست؟ واقعی بود و کار میکرد خدا؟
مسیح بی توجه به نگاه قفل شدهی من روی وسیلهی تفریحش، نگاهی به خاله مریم که توام با دنیایی از نگرانی نگاهش میکرد انداخت و با درموندگی که از اون بشر بعید به نظر میرسید، گفت:
_ همش بخاطرِ این لعنتیه.
به شکل زشتش اشاره کرد و افزود:
_ از بس همیشه اینجا بوده..
اینبار اشاره کرد به پهلوش.
_ زخم کرده بدنمرو.
زیر لب زمزمه کردم" مگه مجبوری؟" و خاله مریم که قیدِ شام و گرسنگیِ مسیحرو زده بود کنارش و روی مبل دو نفره جایی برای خود باز کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com