#نقطه_ضعف_پارت_58
"به تو چه؟ انقدر در مورد این خانواده کنجکاوی نکن. خوشگله؟ خوشتیپه؟ به تو چه؟ "
دورترین مبل از مسیحرو برای نشستن انتخاب کردم و نگاهِ یواشکیشرو روی خودم احساس. به ناچار سر پایین انداختم همینطور که انگشتهامرو درهم تاپ میدادم توجهم جلب شد به امری غیرطبیعی. کمی تو جاش تکون میخورد و من راحت نبودنشرو خیلی خوب احساس میکردم. سر بلند و از شانسِ بدم نگاهِ خیرهام رو غافلگیر کرد. نگاهی که لجوجانه چهرهاشرو میبلعیدرو به سختی کندم و صداشرو شنیدم:
_ مامان شام کی آماده میشه؟ معدهام درد گرفت، ناهارم نخوردم.
خاله مریم هن هن کنان و همراه با نفسهایی منقطع، پلههارو پایین اومد.
_ماهگل مامان بیا کمک میزو بچینیم.
مسیح هنوز هم از این پهلو به پهلو میشد و من با تعجب خیرهاش بودم، تا دلیلِ تکون خوردنهای بی مقصدشرو جویا بشم.
از تصوراتم لبخند اومد و بیهوا گوشهی لبم نشست.
" نکنه سوسکی چیزی رفته باشه تو بدنش و اون هم بخاطرِ اینکه به غرورش برنخوره هیچی نمیگه ؟"
صدای ماهرخ بعد از قرنی بلند شد و درست به تخلیهی کنجکاویِ من پرداخت:
_ داداش چرا انقدر تکون میخوری؟ جات راحت نیست؟
romangram.com | @romangram_com