#نقطه_ضعف_پارت_57
_ هیچ جاش.
و الیاس به دنبالِ گفتهاش افزود:
_ خنگه دیگه.. سبهر تو اگه وقت داری یه مقدار کمکش کن. دستت درد نکنه. منم طورِ دیگهای جبران میکنم.
********************************************************
صدای حرکت لاستیک روی سنگ ریزهها هر دومون رو از عمقِ خاطرات گذشته بیرون کشید و به حقیقت کوبید. .
مرور خاطرات، توسطِ ماهرخ اونقدر گیج کننده به نظر میرسید، که ذهنم برای پاسخ به هیچ یک از معادلهها به یاریم نمیپرداخت
. الیاس حالا کجاست؟ الیاسی که ماهرخ دم میزد از خندههاش حالا کجا بود؟ چرا حضورش توی این خونه و لابهلای در و دیوارهاش قابل حس و یا لمس نبود؟ چرا ساختمونِ اشرافی و پر از رفت و آمدِ گذشته، حالا شبیه به زندان شده بود؟ ابروهام بالا پرید، با این حال یک وجهِ تشابه بارز میون گذشته و حال موجود بود و اون اخلاقِ غیرقابل تحمل مسیحی بود که با عربده کشی، حرفهای بی منطقشرو به کرسی مینشوند..
افکار مالیخولیاییمرو به شدت پس زدم. چرا فکر و خیال هام تمومی نداشت؟ یادِ مسیح و کلتش باعث شد فعلا بیخیالِ ماهرخ و داستان عاشقانه اش بشم. در ورودی باز شد و همه به استثناءِ من جلو رفته و به مسیح خوش آمد گفتن. ذهنم شدیداً نافرمانی میکرد و خودش رو میکشید به سمتِ گذشته و اصرار داشت تا ادامه ی داستان رو بدونه.طوری مشغولم کرده بود که نفهمیدم چند دقیقهست خیره به ورودی بدون بیانِ تک واژهی سلام به ربطِ میون دو برههی گذشته و حالِ این خانواده فکر میکردم. .
با قرار گرفتنِ مسیح درست در دو سه قدمیم از جا پریدم و با صدای بلندی سلام کردم، صدای خنده های ماهگل و متینرو شنیدم و تبسمرو میون رگههای آبیکمرنگِ تیلههای مسیح هم تشخیص دادم.خودشرو زد به درِ بی تفاوتی و در حالیکه سرشرو به نشونهی تاسف تکون میداد به سوی سالنِ پذیرایی قدم برداشت. تازه وقت کردم لباسهای امروزشرو چک کنم. اولین چیزی که نگاهم کنجکاوانه جست و جوش کرد کفشهاش بود و طبقِ معمول باز هم کتونی، شلوارِ جینی که خیلی هم تنگ نبود و تیپشرو اسپرت جلوه میداد پیرهنِ جذب سیاه رنگی که گویا قصد کرده بود عضلههای تنشرو به رخ بکشه و کت اسپرت مشکی.
سر تکون دادم تا از نگاه به هیبتش اجتناب کنم و خویِ ضدِمسیحِ درونم فریاد کشید:
romangram.com | @romangram_com