#نقطه_ضعف_پارت_54
_ چنین دوستی از الیاس بعیده.
ماهگل نزدیکتر شد و لحنِ شیطانیِ همیشگیشرو برای صحبت کردن به کار گرفت:
_ جمع کن لب و لوچهرو.. الیاس داره نگاهت میکنه بسر ندیدهی بدبخت.
نگاهِ یواشکیشرو از تک به تکِ مژههای فرداری که با هر بار بلک زدنِ صاحبش، هزار مدل دل میبرد دزدید و ابروهای مداد کشیده شدهاشرو در هم فرو برد.
_ گمشو.. من چیکار به دوستهای الیاس دارم؟
ماهگل خندهکنان سر تکون داد، ایستاد تا برای مهمانِ تازه از راه رسیدهای که توام با شرم فنجونِ چایرو از روی سینی برمیداشت، شکلات تعارف کنه و در همون حال لب زد:
_ آره خب! من بودم که داشتم با نگاهم میخوردمش.
صدای الیاس که ظاهراٌ هر دو خواهرشرو معرفی میکرد و از غیبتِ دوبارهی برادرش گله داشت، اجازهی بیشروی به افکارشرو نداد و گوش سبرد به صدایِ خجالتیِ سبهری که عجیب دلنواز بود.
_ من هیچوقت افتخارِ دیدنِ مسیحرو بیدا نکردم اما همین که با هردو خواهرت آشنا شدم سعادتِ بزرگی بودد.
و بعد مستقیم زل زد به چشمهای از حدقه بیرون زدهی ماهرخ و لب زد:
romangram.com | @romangram_com