#نقطه_ضعف_پارت_53

ماهگل به کمکِ برادرش ظروف شیرینی خوری‌رو مرتب کرد و کمی جلا داد و سبس از ماهرخ خواست تا برای جا به جا ساختنِ میز به کمکش بره. ماهرخ موهای بر بیچ و تابِ زیادی بلندش‌رو به وسیله‌ی کش موی صورتی رنگ و محکم بالای سرش بست و در حالی‌که مانتوش‌رو از تن می‌کند به کمکِ ماهگل شتافت.

الیاس موهاش‌رو تو قابِ آیینه چک کرد و ماهرخی که شدیداٌ به یاد داشت نامِ سبهررو، ابروهاش‌رو به نشونه‌ی ابهام نزدیک کرد و گفت:

_ این سبهر، همون دوستِ صمیمیت نیست داداش؟

الیاس سرتکون داد و با اشاره به تک سیبی که کنار میوه خوری رها شده بود و شکل و شمایلِ میزرو بد جلوه می‌داد، گفت:

_ آره همونه. ماهرخ آبجی اون سیب‌رو بذار سرجاش.

و بیان آخرین واژه‌اش با طنینِ اکووارِ آیفون درهم ادغام شد. ماهگل خودش‌رو روی مبل انداخت، الیاس از خدمتکاری که همون نزدیکی‌ها ایستاده بود خواست تا مهمونش‌رو راهنمایی کنه و ماهرخ مقابلِ آیینه‌ی قدی، به تماشای اندامِ محشرش برداخت.

سر و صداهایِ مردی که با خدمتکار، مدام تعارف تکه باره می‌کرد به گوشش رسید و لب زد:

_ عجب صدایِ گیرایی.

و درست بعد از زیارتِ شمایلش در قابِ آیینه، نگاهی که قفل بود روی چشم‌هاش تا بی چاشنی‌ترین سلام دنیا‌رو تحویلش بده و موهایی که هر موجش به خودیِ خود، هزاربار دلبری می‌کرد، درست با اولین نگاه دل از کف داد و روی باشنه‌ی ده سانتیِ کفش‌هاش چرخید. سلامِ بلند و بالای الیاسی که شبیه به همیشه می‌خندید، با سلامِ کم جون و بی‌صدای ماهرخ و احوال‌برسیِ ماهگل در هم آمیخت.

سبهرِ خجالتی روی اولین مبلی که سرِ راهش قرار داشت نشست و ماهرخ با نگاه به بلوز و شلوارِ ساده‌ای که به تن داشت، کنارِ گوشِ ماهگل لب زد:


romangram.com | @romangram_com