#نقطه_ضعف_پارت_47

نگاهش به من بود اما مخاطب حرف‌هاش من نبودم

_برای این نه، برای این نباید سوال بشه. کسی از این پرسید که چرا از خونه‌تون فرار کردی؟ این آدم حق فضولی کردن تو خونه و زندگیِ من‌رو نداره.

هیچ تلاشی نکردم برای کنترل اشک‌هام. بینیم‌رو بالا کشیدم، امروز برای سومین‌بار متنفرم کرد از خودش. گفتم:

_خیلی پستی!

و نذاشتم که با بیان جمله‌ای جدید، داغ دلم‌رو تازه کنه. از کنارش گذشتم و سعی کردم که حتما تنم‌رو به تنش بکوبم. امروز شنبه بود و من از این پس، از شنبه‌ها هم متنفر بودم!

**************

مقابل آیینه ایستادم. امروز متفاوت بودم با تمام روزهای گذشته. امروز چشم‌های بی روح و کم حالتِ الکی درشتم، به لطف خط چشم و ریمل حسابی خوش می‌درخشید و لب‌های گوشتیِ صورتی رنگم، قرمزِ پررنگ شده بود و به خدا که این نفس، نفسِ دیروز نبود. من تمام هفته‌رو برای دور کردن اون کوره‌ی تنفر تمرین کردم و حالا با حسِ بهتری مقابل آیینه ایستاده بودم و خودم‌رو برای شب‌نشینیِ پنج‌شنبه آماده می‌کردم.

متینی که روان‌شناسی می‌خوند، از فردای شنبه تا دیروزِ پنج‌شنبه هرکاری که می‌تونست انجام داد برای خندوندنم. من شب‌ها فکر می‌کردم به این‌که این خونه برای چی حکمِ زندان‌رو داره؟ شب‌ها خودم‌رو آماده می‌کردم تا صبح فردا سوالاتی که پس ذهنم رژه می‌رفت‌رو بپرسم و صبح بعد از دیدنِ متین و ماجراهای خنده‌داری که مقابل چشم‌هام به حرکت در می‌آورد، فراموش می‌کردم سوال‌هام‌رو و بی ربط بودنش به خودم‌رو برای دلم بلند اعلام می‌کردم. امروز هم به اصرار اون بود که ایستادم مقابل آیینه، به سرتاپام عطر پاشیدم و بعد اون‌قدر که دلم می‌خواست آرایش کردم. من باید می‌تونستم که با وجودِ صاحب این خونه کنار بیام. من باید... من باید برای خوش‌حال بودنم قدمی برمی‌داشتم و هیچ قدمی بلندتر از خندیدن نبود. پس به لب‌هام حالتی دادم، زیباترین لبخندم‌رو تحویل دادم به نفسِ درونِ آیینه و بعد چشمک زدم و خوشم اومد از کشیدگیِ بیش از حدِ چشم‌هام.

دور شدم از آیینه و از اتاق بیرون زدم. حرکات امشب و همین‌طور نحوه‌ی برخورد امشبم با مسیح‌رو مرور می‌کردم. متین قسم خورده بود که مسیح اگر بدی نبینه آدمِ بدی کردن نیست و کاش می‌شد که اون مرد هم شبیه به باقیِ اعضای خانواده‌اش رفتار کنه. رسیدم به نشیمن و متین‌ به همراه ماهرخ مشغول فیلم دیدن به چشم‌هام خوردن. لبخند زدم، امروز الکی لبخند می‌زدم، امروز الکی متین حس زندگی کردن‌رو حواله‌ام کرده بود. امروزی که خوشگل شده بودم..

کمی اون‌طرف‌تر، ماهگل نشسته بود و حالت حرکت انگشت‌هاش روی صفحه، نشون می‌داد که درگیره با فندق و بعد خاله مریمی که می‌مردم برای مهربونی‌هاش، با حالتِ عجیبی حرکاتِ دیمین تو سریال ومیپایر‌رو دنبال می‌کرد. آخرِ سر هم تاب نیاورد و گفت:


romangram.com | @romangram_com