#نقطه_ضعف_پارت_46

سرچرخوندم و بعد از دیدنِ ماهرخ، سریعاً پاک کردم اشک‌هام‌رو. این دختر اصلا برای من غریبه نمی‌شد.

نشست کنارم، زل زد به کاکتوس‌ها و بعد خنده‌ای غم‌دار سر داد.

_ببین داداش من اصلا بد نیست. اون همه ی تلاشش‌رو کرد تا منی که بهش بد کردم خوش‌حال باشم. می‌دونست من عاشقِ گل و گلدونم. باورت می‌شه نفس؟ تمام این‌هارو خودش با دست‌های خودش آورد تو این خونه و چید تو گوشه و کنارِ این حیاط. اگه این اتفاقات خوش قلبی نیست چیه پس؟

دست کشیدم روی گونه‌های تب‌دارم. ماهرخ اگر به اون آدم نمی‌گفت خوش‌قلب پس به کی باید می‌گفت؟ مسلماً مورد تمجید قرار می‌گرفت، چون اون آدم مردِ این خونه بود.

با سر حرفش‌رو تایید کردم و روی پاهام ایستادم. دلم تنها بودن‌رو می‌خواست و اما لحظه‌ای حس کنجکاوی وادارم کرد که سر بچرخونم و سوالِ ذهنم‌رو به افتضاح‌ترین حالت ممکن بیان کنم.

_ چرا داداشت زندانیتون کرده تو این خونه؟

_چون به تو ربطی نداره.

ماهرخ به تبعیت از من ایستاد و من هین کشان برای سومین‌بار تو چند ساعتِ اخیر هیجان‌رو تجربه کردم. سر چرخوندم .درست چند سانتیم ایستاده و حالا با افتخار، تفاوتِ قدیمون‌رو به رخ می‌کشید.

به دنبال کلمات گشتم و سوزِ سردی که وزید تنم‌رو لرزوند. دقیقاً همون لحظه بود که فهمیدم هوای امروز چند درجه‌ای سردتر از روز‌های گذشته‌است. ماهرخ به دفاع از من جلو اومد .

_داداش چیزی نگفت ک .. این سوالیه که ممکنه بزای هر کسی پیش بیاد.


romangram.com | @romangram_com